عنایت امیرالمومنین به آقا جمال الدین نجفی


در كتاب كیمیای سعادت حكایت زیر در باره حاج آقا جمال الدین نجفی نقل شده:

آیة الله عصار در حالی که اشک می ریخت در درس اسفار برای ما نقل می کرد: حضرت آیت الله حاج آقا جمال نجفی اصفهانی که در آن زمان از طرف پهلوی به تهران تبعید و در مسجد حاج سیّد عزیزالله بازار اقامه جماعت می فرمودند و صبح ها در مدرسه مروی تدریس می کردند، و درس وی به قدری عالی و پر محتوا بود که مدرسه مروی مملو از علما و فضلا و اهل علم، برای استفاده از درس ایشان می شد، به طوری که بعضی از ائمه جماعات نسبت به ایشان اظهار حسادت می کردند و ایشان محسود آنها قرار می گرفت.

آنها جلسه ای گرفتند که ایشان بی سواد است و اصفهانی بازی درآورده و روحانیون را به دور خود جمع نموده است. قرار گذاشتند که حاج آقا جمال اصفهانی را در سه درس امتحان نمایند؛ اوّل در فلسفه، دوم درفقه، سوم دراصول. آقای عصّار فرمودند: آن کسی که مأمور شد ایشان را در فلسفه یعنی اسفار امتحان کند من بودم و دو نفر دیگر که اسامی آنها را فراموش کرده ام مأمور امتحان فقه و اصول از ایشان شدند، و بنا شد که ما سه نفر برویم در درس او، هر کدام در گوشه ای در جمعیت نشسته و در بین درس از او سؤال نماییم.

من (عصّار ) کتاب اسفار را همراه خود بردم. در بین درس وقتی حاج آقا جمال نجفی اصفهانی در یک مطلب فلسفی توضیحاتی می­داد من از اسفار از او اشکال کردم. ایشان از بالای منبر به من توجّه نمودند و فرموند: من این طور جواب شما را نمی دهم، شما اسفار را استخاره ای باز کنید و اوّل صفحه را بخوانید. من چنین کردم و سطر اوّل صفحه را خواندم؛ فرمود: کافی است. و بعد تمام صفحه مزبور را به طور صحیح از حفظ خواند و ترجمه فرمود شما آمده اید مرا امتحان کنید؟ من از خودم هیچ ندارم، هر چه دارم از مولای متقیان علی بن ابی طالب (ع) است.

بعد حاج آقا جمال از کرامات و معجزات امیرالمؤمنین علیه السلام داستانی نقل فرمود؛ فرمود: من چهل سال در نجف تحصیل کردم، بعد ازآن که به درجه اجتهاد و مراحل بالای علمی رسیدم، پدرم از اصفهان جمعی از علما و تجّار را فرستاد تا بنده به اصفهان برگردم و سرپرستی و ریاست حوزه علمیه اصفهان را برعهده بگیرم.

شبی که بنا بود فردای آن از نجف به سمت ایران حرکت کنیم ناگهان مبتلا به مرض حصبه شدم و تا چهل روز بی هوش بودم. بعد ازچهل روز خداوند تفضّل فرمود و من عرق نموده به هوش آمدم. بعد دیدم آن چه از اول عمر فرا گرفته بودم، یعنی همه معلوماتم را فراموش کرده ام، کأن لم یکن شیئاً مذکوراً.بعد مضطرب شدم و در آن حال به خدمت مولای متقیان امیرالمؤمنین رسیدم و شروع به تضرع و گریه نمودم و عرض کردم: آقا، چهل سال سر سفره علم شما توشه ها برداشتم و الآن که می خواهم به وطن برگردم دستم خالی است؛ شما دریای کرم هستید.

در این حال مرحوم عصّار گریه می کرد مرحوم آیت الله حاج آقا جمال فرمود: از بس گریه کردم حالت نوم و یقظه به من دست داد و مولا را دیدم که آقا انگشت عسلی در دهانم گذارد و مرا نوازش نمود. به هوش آمدم، وقتی برگشتم به منزل دیدم آن چه که ازاول عمر تا به حال خوانده ام همه را حفظم.

بعد حاج آقا جمال گریه کرد و فرمود: آقایان من ازخودم هیچ ندارم، هرچه دارم ازآقا و مولایم امیرالمؤمنین علیه السلام است؛ شما بیاید مرا امتحان کنید، من تمام کتب درسی را به فضل خدا و توجّه امیر المؤمنین علیه السلام از حفظم.

آقای عصّار در این جا گریه می کرد و می فرمود: وقتی این داستان را حاج آقا جمال بیان فرمودند انقلابی درآن جمعیت روحانی بر پا شد و من برخاستم و نعلین آن بزرگوار را به چشم های خود مالیده و خودم را بدان متبرک نمودم. ایشان در تكیه مادرشاهزاده مدفون می باشند.

شیخ عبدالله پیاده

شیخ عبدالله پیاده ، مردی که با خدا معامله کرد


شیخ عبدالله نجفی بختیاری معروف به « شیخ پیاده » ، در اصل نامش سیف الله بود. وی در خانواده ای ثروتمند  چشم به جهان گشود. پدرش اسدالله خان از خوانین بختیاری بود. وی از

همان کودکی روحش لطیف و سرشتش نیکو بود.. به خاندان عصمت و طهارت علاقه و ارادت زیادی داشت.  زندگی او با زندگی خان زادگان سازگاری نداشت  به همین دلیل ، روش زندگی او اعتراض خان زادگان را در پی داشت.

وی با دختر عموی خود که خواستگاران فراوانی داشت ، ازدواج کرد. سنش از 17 سالگی نگذشته بود که پدرش درگذشت و ریاست ایل به وی رسید. دوران ریاست وی مقارن با حکومت رضاشاه بود که سیاستش سرکوب و قلع و قم خوانین و خلع سلاح و یکجانشینی  عشایر بود. برای رسیدن به این هدف با وضع قوانین و مقررات دشواری عرصه را بر عشایر بسیار تنگ کرد. در این گیرودار آسیف الله تصمیم گرفت به نجف اشرف عزیمت کند.  ابتدا برای عرض ارادت به امام رضا (ع) رهسپار مشهد شد. در این سفر سختی های بسیاری کشید. در بین راه اموالش را وقف حضرت ابوالفضل(ع) کرد. پس از جلب رضایت همسرش و مصلحت اندیشی ، وی را طلاق داد و دیگر هیچگاه ازدواج نکرد. وی صاحب  فرزندی نیز نبود.  در باره اینکه چرا وی بعد از این همسری اختیار نکرد ، از قول خودش نقل می کنند« در نجف اشرف روزی پرده ها از جلوی دیدگانش کنار رفت . کفشدار را به صورت واقعی به شکل خرسی دید. ناراحت به حرم حضرت امیر (ع) مشرف شد. به آقا عرض کرد: آقا من دنبال چنین مسائلی نیستم و چنین کراماتی نمی خواهم. من از دنیا چیزی نمی خواهم فقط می خواهم با شما باشم و عشق شما در وجودم باشد. نقل کرد: مرا به آسمانها بردند و همین طور بالا و بالاتر می رفتیم ، تا اینکه حضرت مولی علی (ع) را بر منبر نورانی دیدم که نشسته اند. مولی به غلامانشان دستور دادند که دستان مرا بشویند. آفتابه و لگنی زیبا آوردند. گفتند: دستهایت را جلو بیاور! دستهایم را شستند و مرا برگرداندند. یک مرتبه بیدار شدم. چنین تعبیر نمودم که مولی دستم را از دنیا شست. بنابراین نه زنی انتخاب کردم ، نه خانه ای و با مولی عهد راستین بستم.»

وی فردی خوش خلق ، با صورت و سیرتی زیبا و بسیار ساده زیست بود. لاغر اندام بود و لباسش بسیار ساده و شامل گیوه ای به پا ، شلواری و پیراهنی سفید به تن ، عبای بر دوش و عمامه ای ساده و سفید بر سر.

 شیخ زاهد ، عارف و عابد آنچه از مال دنیا داشت و یا از پدرش به ارث برده بود ،  در راه خدا انفاق کرد و بخشید و دست از مال دنیا شست و از ریاست بر ایل و مردم دل کند و رهسپار عتبات عالیات شد. وقتی به عتبات مشرف شد، زندگی ساده و فقیرانه ای در پیش گرفت. در کربلا و نجف کارگری می کرد و مزدش را به فردی می داد تا  وی را با مسایل و معارف دینی آشنا کند.  چند روز کار می کرد تا مخارج چند روزش تامین می شد ، آنگاه  به عبادت و زیارت مشغول می شد. در عراق با ریاضت و عبادت به مقامات عالی معنوی دست یافت و صاحب کرامت گردید. یک بار که به زیارت مرقد مطهر حضرت علی (ع) رفته بود ،  حضرت امیر (ع) فرمود: دیگر برای زیارت اینجا نیا. بعد از مدتی به واسطه اختلافات مرزی روابط ایران و عراق تیره شد تا جاییکه نایره جنگ شعله ور شد. اوضاع عراق برای ایرانیان بسیار وخیم شد. دولت عراق ایرانی ها را از عراق اخراج و بیرون کرد. به همین خاطر در سفری که به قم مشرف شد ، تصمیم گرفت دیگر به عتبات عالیات مراجعت نکند. برای یک سال منزلی در روستای جمکران اجاره کرد.

 شیخ عبدالله بیش از پنجاه مرتبه با پای پیاده به زیارت ائمه معصومین علیهم السلام مشرف شد ، از نجف و کربلا پیاده به مشهد و قم می رفت و در راه امامزادگان را نیز زیارت می کرد. به همین خاطر به « شیخ عبدالله پیاده »  شهرت پیدا کرد. دوستان و معاشران شیخ اشخاصی بودند که در زهد و تقوی و عرفان جایگاه والایی داشتند و با امام زمان (عج) در ارتباط بودند. برخی از آنها عبارتنداز:

1-  آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری( متوفی 1364 ش)  فرزند آیت الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری یزدی موسس حوزه علمیه قم.

2 - حاج اسماعیل دولابی که بارها به خدمت امام زمان مشرف شدند. آقای دولابی و مرحوم شیخ پیاده از شاگردان آیت الله شیخ جواد انصاری همدانی بودند.

3              - حاج شیخ محمد فکور یزدی( متوفی 1349 ه.ق.) که شخصی وارسته ، زاهد و کم نظیر بود

4       - حاج حسین مظلومی( متوفی 1364)  اهل آذربایجان بود. در قم سکونت اختیار کرد  ایشان نیز صاحب کرامت بودند.

شیخ عبدالله ، زاهدی عارف بود که فضایل بسیاری داشت از جمله:

1 - ارادت و محبت به اهل بیت خصوصا" حضرت علی (ع):

نقل می کنند ، در عنفوان جوانی ارتباطش با روحانیت به ویژه با سید جوانی سبب شد تا شیفته اهل بیت علیهم السلام شود. همچنین نقل می کنند هرکس در باره امیر مومنین مداحی می کرد گاو ، گوسفند و... به او هدیه می داد. با کمال فروتنی در جلسات روضه امام حسین شرکت می کرد و سمت سقایی را به خود اختصاص داده بود .وی چشمش به جمال حضرت ابوالفضل العباس نورانی گشت که بر اسبی سوار او را مورد عنایت قرار داد.

1-    صاحب کرامات:

 نقل می کنند ، شیخ پیاده می فرمود:  « چه بسیار پیش می آمد در بیابان گرفتار می شدم و در حالی که گرسنه و تشنه بودم ناگهان متوجه می شدم که شخصی می فرمود: میل به چایی داری؟ چای گرم آماده داشت.... نان و کره تازه در اختیارم می گذاشت .... در بیابان عبور      می کردم حیوانات درنده حلقه زده بودند و من از وسط آنها رد می شدم ،  آنها هیچ کاری با من نداشتند.» وی شهود ملکوتی داشت . در دل شب هنگامی که با محبوب مناجات می کرد هر سوال و شبهه ای که داشت ، مشاهد می نمود. شیخ همچنان صاحب طی الارض بود

2-    ملاقات با امام زمان ( عج)

حاج آقا معین شیرازی یکی از اخیار اصفهان نقل می کند از وی پرسیدم خدمت امام زمان   می رسید یا نه ؟ گفت: « خدمت حضرت برسم یا نرسم فایده ای به حال شما ندارد ، شما باید به فکر خودتان باشید»: همچنین نقل می کنند شیخ عبدالله می فرمودند: « گاهی که پول یا چیزی نیاز داشته باشم حضرت ولی الله الاعظم با یک واسطه برایم می فرستند.» همچنین نقل می کنند « امام زمان قرآنی به ایشان هدیه کردند» و با امام زمان به مکه مشرف شد. به جزیره خضراء نیز  مشرف گردید.

5       – رسیدن به مرحله حق الیقین:

شیخ با اینکه سواد چندانی نداشت ، به مقامات بالای معنوی دست پیدا کرد. نقل می کنند ، در مقابل طعنه فردی که وی را بیسواد خوانده بود ، گفت : « کسی که به حق الیقین برسد از کسانی که اهل سواد هستند ، بالاتر است و بیشتر و بهتر می فهمد.»

3-    پرهیز از خوردن مال حرام و شبهه دار:   

شیخ به آنچنان مقام شامخی دست یافته بود که تقید زیادی به خوردن مال حلال داشت. اموال شبهه ناک را حتی از طلبه ها که شهریه می گرفتند ، قبول نمی کرد. در قبول هر نوع مال و پولی بسیار دقت می کرد و اگر در موردی شک می نمود ، آن را به صورت صدقه بین افراد زیادی تقسیم می کرد تا به مستحقان واقعی برسد. 

4-    عبادت و بندگی:

شیخ سفارش به بندگی خدا می کرد ، توصیه اش به انجام مستحبات و ترک مکروهات بود. حتی در مسایل کوچک هم حساس بود. نقل می کنند ، حتی فکر معصیت هم نمی کرد.به طور معمول نماز شبش ترک نمی شد.همیشه نماز را در اول وقت می خواند.  حتی نافله هایش ترک نمی شد. در وقت بیکاری ذکر و تسبیح می گفت. در مدتی که در قم ساکن بود هر روز صبح قبل از اذان راهی حرم حضرت معصومه می شد و برف ، باران ، سرما و گرما مانع از این کار نمی شد.خودش فرمود: « بیست و پنچ بار امتحان یوسفی دادم.»                                                                                                                      

بیماری و مرگ:

 در اواخر عمر به بیماری اوره مبتلا شد حدود یک هفته در بیمارستان آیت الله گلپایگانی بستری شد. سی ساعت قبل از فوت در حالت بیهوشی بود.  هنگام که مولای متقیان به دیدارش آمده بود ، در شب بیستم ماه مبارک رمضان سال 1402 قمری مصادف با 11/ 4 / 1362 شمسی که سنش از  هشتاد سالگی گذشته بود ،   دارفانی را وداع گفت. و در قبرستان بقیع در راه قم به جمکران  به (  قطعه دوم - ردیف 35 - قبر 18 )  خاک سپرده شد.

شرح حال این زاهد عارف بعد از مرگش در قالب کتابی با عنوان « در کوچه عشق » چاپ گردید.

منبع:

حسینی ، سید صادق و نعمتی ، حسین « در کوچه عشق ، شرح حال عارف زاهد شیخ عبدالله پیاده »

حکایت خواندنی ارادت علامه طهرانی به امام رضا(ع)

  مرحوم علامه "سیدمحمدحسین حسینی طهرانی" در کتاب «مهر تابان» می‌نویسد:((... این حقیر معمولاً قبل از اقامت در شهر مشهد مقدس که تا تاریخ پنجم ماه مبارک رجب سال ۱۴۰۳ هجری قمری، سه سال و چهل روز به طول انجامیده است،  در تابستان‌ها با تمام فرزندان و اهل بیت، قریب یک ماه به مشهد مقدس مشرف می‌شدیم.

در تابستان سال ۱۳۹۳ قمری که مشرف بودیم و "آیت‌الله میلانی" و "علامه طباطبایی" هر دو حیات داشتند، و ما منزلی را در انتهای بازارچه حاج‌آقا‌جان در کوچه حمام برق اجاره کرده بودیم، و معمولاً از صحن بزرگ به حرم مطهر مشرف می‌شدیم. یک روز دو ساعت قبل از ظهر به حرم رفتیم، حال بسیار خوبی داشتم، برای ادای نماز ظهر به مسجد گوهرشاد رفتم و با چند نفر از رفقا به طور فرادی نماز ظهر را خواندم، همین‌که خواستم از در مسجد به طرف بازار که به صحن بزرگ، متصل بود و تنها راه ما بود خارج شوم، درِ مسجد را که متصل به کفشداری بود بوسیدم؛ و چون نماز جماعت ظهر در مسجد گوهرشاد به پایان رسیده و مردم مشغول خارج شدن بودند؛ چنان ازدحام و جمعیتی ازمسجد بیرون می‌‌آمد که راه را تنگ کرده بود.

در آن وقت که در را بوسیدم ناگاه صدایی به گوش من خورد که شخصی به من می‌گفت: آقا! چوب که بوسیدن ندارد. من نفهیدم در اثر این صدا به من چه حالی دست داد، عینًا مانند جرقه‌‌ای که بر دل بزند و انسان را بیهوش کند، از خود بی‌خود شدم، و گفتم: چرا بوسیدن ندارد؟ چوب حرم بوسیدن دارد، چوب کفشداریِ حرم بوسیدن دارد، کفش زوار حرم بوسیدن دارد؛ خاک پای زوار حرم بوسیدن دارد؛ و این گفتار را با فریاد بلند می‌‌گفتم ناگاه خودم را در میان جمعیت به زمین انداختم، و گَرد و غبار کفش‌ها و خاک روی زمین را بر صورت می‌‌مالیدم؛ و می‌گفتم: ببین! این‌طور بوسیدن دارد! و پیوسته این کار را می‌‌کردم و سپس برخاستم و به‌ سوی منزل روان شدم.

آن مرد گفت: آقا! من حرفی که نزده‌‌ام! من جسارتی که نکرده‌‌ام! گفتم: چه می‌خواستی بگویی؟! و چه دیگر می‌خواستی بکنی؟! این چوب نیست؛ این چوب کفشداری حرم است؛ اینجا بارگاه حضرت علی بن موسی الرضاست؛ اینجا مطاف فرشتگان است؛ اینجا محل سجده حوریان و مقربان و پیامبران است؛ اینجا عرش رحمان است؛ اینجا چه! و اینجا چه! و اینجا چه است!

گفت: آقا! من مسلمانم؛ من شیعه‌‌ام؛ من اهل خمس و زکاتم؛ امروز صبح وجوه شرعیه خود را به حضرت آیت‌الله میلانی داده‌‌ام!

گفتم: آنچه دارید برای خودتان مبارک باشد. امام از شما ادب می‌‌خواهد! چرا مؤدب نیستید؟! سوگند به خدا دست بر‌نمی‌‌دارم تا با دست خودم در روز قیامت تو را به رو در آتش افکنم!

در این حال یکی از دامادان ما (شوهر خواهر) به نام سید محمود نوربخش جلو آمد و گفت: من این مرد را می‌‌شناسم؛ از مؤمنان است؛ و از ارادتمندان مرحوم والد شما بوده ‌است!

گفتم: هر که می‌خواهد باشد؛ شیطان به واسطه ترک ادب به دوزخ افتاد!

در این حال من مشغول حرکت به سوی منزل بوده؛ و در بازار روانه بودم؛ و این مرد هم دنبال ما افتاده بود و می‌‌گفت: آقا مرا ببخشید! شما را به خدا مرا ببخشید! تا رسیدیم به داخل صحن بزرگ.

من گفتم: من که هستم که تو را ببخشم؟! من هیچ نیستم؛ شما جسارت به من نکردید؛ شما جسارت به امام رضا نمودید! و این قابل بخشش نیست!

بزرگان از علماء ما، علامه‌‌ها، شیخ طوسی‌ها، خواجه‌ نصیر‌ها، شیخ مفید‌ها، و ملاصدراها، همگی آستان‌بوس این درگاهند؛ و شرفشان در این است که سر بر این آستان نهاده‌‌اند؛ و شما می‌گویید:‌ چوب که بوسیدن ندارد!

گفت: غلط کردم! توبه کردم! دیگر چنین غلطی نمی‌کنم!

گفتم: من هم از تو در دل خودم ذره‌ای کدورت ندارم! اگر توبه واقعی کرده‌ای درهای آسمان به روی تو باز است...))

تشکر علمی ایت الله اراکی

 
مرحوم آیت الله العظمی اراکی قدس سره، علاقه خاصی به خاندان رسالت و ولایت داشتند. یکی از بزرگان نقل کردند که: آیت الله اراکی را مدت ها می دیدم که پس از نماز مغرب و عشا از مدرسه فیضیه به طرف صحن مطهر حضرت فاطمه معصومه علیها السلام می آمد و بر سر قبری نشسته و فاتحه می خواند.

یک بار از ایشان پرسیدم: آیا ایشان از بستگان شما هستند؟

فرمودند: خیر، این شخص، منقبتی از دریای مناقب امیرالمؤمنین را برای من گفت که من نشنیده بودم. اکنون به پاس حرمت وی، هر شب برایش فاتحه می خوانم.                                                                              منابع : مردان علم در میدان عمل، جلد6، اثر سيد نعمت الله حسينی

میرزا جواد اقا تهرانی ایت اخلاص

۵۶ سال اقامت در مشهد مقدّس در بین سال‌های ۱۳۱۲ تا ۱۳۶۸ شمسی و بهره‌مندی از کلاس‌های درس اساتید، عهده‌دار کرسی تدریس در زمینه فقه، اصول، معارف و تفسیر به مدت ۴۵ سال شد.

ايشان انسانی وارسته‌ای بود که حتی دانش بالایش او را عاملی برای جدا دانستن خود از شاگردانش نمی‌دانست؛ به همین علت در جلسات تدریس هم‌سطح با شاگردانش می‌نشست. هیچ‌گاه به کسى، حتى به فرزندانش دستور نمى‌داد.

از این که او را با عنوان «آیت‌الله» خطاب کنند، پرهیز می‌کرد. حتی روزى به خانه واعظى که در منبر از ایشان تجلیل کرده و از او به عنوان آیت‌الله نام برده بود رفت و از وى خواست که دیگر در منبر از ایشان نام نبرد. اجازه دست‌بوسی به کسی نمی‌داد و اگر کسى بى‌اطلاع از این روحیه و یا ناگهانى دستش را مى‌بوسید، سخت آزرده مى‌شد. مهربان و خوش‌رفتار بود و هرگز کسی را آزرده نکرد. هرگز از کسى به بدى یاد نکرد و به هیچ شخصی رخصت غیبت نمى‌داد. حتى‌الامکان هم‌ردیف شاگردان بر زمین مى‌نشست و براى خود جاى مخصوص و ممتازى درنظر نمى‌گرفت. همچنین می‌توان به ۴ بار حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل در دوران ۸ سال دفاع مقدس در دوران کهولت میرزا جواد آقا، درحالی که از اندامی نحیف و خمیده برخوردار بود، اشاره کرد.

میرزا جواد آقای تهرانی از عالمان بزرگی است که به حق میتوان او را «فقیه عارف» نامید. مرحوم میرزا جواد آقا گرچه از نظر فلسفی و عرفانی مشرب خاصی داشت و به حکمت متعالیه و عرفان ابن عربی نقدهایی وارد میدانست و حتی در کتاب «عارف و صوفی چه میگویند؟» به نقد آرای فیلسوفانی مثل ملاصدرا پرداخت، ولی هیچگاه از کار فلسفیدن و تفکر فلسفی و بهره بردن از استدلال عقلی فاصله نگرفت.

آیت‌الله حاج میرزا جواد آقاى تهرانی، روز شنبه ۲ آبان ۱۳۶۸ مطابق 23 ربيع الاول 1410 چهره بر نقاب خاک کشید و دوست‌داران و ارادتمندان اولیای الهی را در ماتمی عظیم فرو برد.

قبرستان بهشت رضای مشهد، مدفن این عالم برجسته ي شیعی است.

رعايت  حال خانواده

ميرزا جواد آقا تهراني شبي، ديروقت به منزل مي‌آيند؛ به در منزل كه مي‌رسند، متوجه مي‌شوند كليد منزل همراهشان نيست، به خاطر رعايت حال خانواده شان كه در خواب بودند، از در زدن خودداري كرده و با توجه به اين كه هوا هم قدري سرد بوده است، در كوچه مي‌مانند و تا اذان صبح همانجا قدم مي‌زنند.

هنگام اذان كه اهل خانه مي‌بايد براي نماز صبح بيدار شوند، آقا در مي‌زنند و وارد خانه مي‌شوند، يكي از فرزندان ايشان كه از اين قضيه خبردار مي‌شود، سؤال مي‌كند چرا زنگ نزديد؟  ايشان مي‌گويند: شما خواب بوديد، زنگ من موجب اذيت و آزار شما مي‌شد!

نقل ديگري را هم فرزند ايشان شنيده است كه گويا همسر ايشان در رؤيا مي‌بينند كه مرحوم آقا پشت در منزل نشسته اند، لذا بيدار شده و هنگامي كه در را باز مي‌كنند مي‌بينند كه آقا آنجا منتظرند.

مكلف بودن به انجام امور شخصي

همسر ايشان از سادات علويه بود علاوه بر احترام زيادي كه آقا براي ايشان قائل بودند، هر وقت كه در خانه فرصت ياري مي‌نمود، يار و كمك كار ايشان بودند؛ اساساً ايشان به كسي زحمت نمي‌داد مخصوصا امور شخصي خويش را تا آنجايي كه مي‌توانستند و قدرت و توان داشتند خودشان انجام مي‌دادند، تا آنجا كه از همسر خود نمي‌خواستند كه مثلا لباس‌هايشان را بشويند، بلكه اين همسرشان بودند كه با توجه به اخلاق مرحوم آقا از ايشان مي‌خواستند كه لباس‌هايشان را براي شستن در اختيار ايشان بگذارند و باز هم به سادگي حاضر نمي شدند گاه نيز ديده مي شد كه جارو به دست گرفته و حياط منزل را جارو مي زنند و اين در حالي بود كه حتي راه رفتن با عصا برايشان مشكل بود!

كلام تأثير گذار

در رابطه با تأثير پر معنويت ايشان نقل شده است

روزي آقاي طاهاني به منزل آمدند و گفتند: امروز در خدمت آقا شاهد ماجراي عجيبي بودم. دو نفر براي طرح شكايتي نزد ايشان آمده بودند؛ آن كه شاكي بود وقتي خواست مسئله خود را عنوان كند. آقا فرمودند: اجازه بدهيد من چند كلمه اي صحبت كنم بعد شما بفرمائيد. و خود اينگونه آغاز فرمودند:

بسم الله الرحمن الرحيم ـ ولا تستوي الحسنه ولا السيئه ادفع بالتي هي احسن فاذا الذي بينك و بينه عداوة كانه ولي حميم ـ يعني بدي و نيكي مساوي نيستند، بدي را به نيكي دفع كن پس در اين هنگام آن كه دشمن توست، دوست صميمي تو خواهد شد.

تا اين آيه به وسيله ايشان خوانده و ترجمه شد، يك مرتبه اشك از ديدگان آن دو نفر فرو ريخت؛ برخاستند و يكديگر را در آغوش كشيده و گفتند: ما ديگر با هم دشمن نيستيم، دوست و برادريم و شكايتي نداريم. و رفتند.

 

علم عارضي

ايشان مي‌فرمودند:

روزي به يكي از دوستان قديمي و با سابقه‌ام رسيدم.

 هر چه سعي كردم نتوانستم نامش را بر زبان بياورم و كاملا فراموش كردم. اين را دانستم كه خداوند مي‌خواهد بفهماند كه هر چه داري از من است و تو هيچ نيستي و چيزي از خودت نداري، علمت عارضي است نه ذاتي!

احترام به بزرگان علم

در مقام علمي هر گاه مي‌خواستند نظريه كسي را رد كنند هيچگاه با نگاه تحقير يا توهين مطلبي را نمي‌گفتند و مواظب بودند كه هتك حرمت بزرگان نشود. در همين ارتباط يك روز هنگام درس، اشكالي به گفته‌هاي صاحب جواهر داشتند، نام ايشان را كه بردند، آنقدر از ايشان تعريف و تمجيد نمودند مثلا صاحب جواهر كسي است كه اسلام را زنده كرده و چه خدمات ارزنده‌اي براي جامعه اسلامي نموده و كتب گرانقدري را تأليف نموده و خيلي تعريف‌هاي ديگر، سپس فرمودند حالا من هم يك نفهمي به گفته‌هاي ايشان دارم و بعد اشكالشان را بيان كردند.

حتي ايشان درباره عظمت و مقام علماي شيعه مي فرمودند: كسي كتاب شريف «وسيلة النجاة» مرحوم سيدابوالحسن اصفهاني را به عنوان تمسخر و بي‌احترامي و هتك حرمت، پرت كرد، يكباره لال شد.

در جلساتي كه بزرگان و علماء بودند اگر سئوالي پيش مي آمد، ايشان سكوت اختيار مي‌نمودند تا ديگر بزرگان جواب بدهند و اين به خاطر ادب و احترامي بود كه براي آنها قائل بودند و اگر اظهار نظري مي‌كردند و كسي مي‌گفت شما اشتباه كرديد يا خودشان مي‌فهميدند كه اشتباه نمودند، علناً مي‌فرمودند: «من اشتباه كردم» و اين جمله را بدون خجالت مي‌فرمودند.

گذشت و برخورد با ديگران

ايشان از منزل بيرون آمده بودند و از حاشيه خيابان در حال گذر بودند كه ناگهان دوچرخه سواري با شدت به ايشان برخورد كرد، به نحوي كه عبا و عمامه و عصا و نعلين‌ها هر كدام به طرفي پرت شد، و ايشان زخمي گرديد.

پس از لحظه‌اي، قبل از اين كه به سوي عبا و عمامه بروند، به سراغ دوچرخه سوار رفتند، در حالي كه خودشان بيشتر آسيب ديده بودند با اين حال او را از زمين بلند كرده، و گرد و غبار از صورتش پاك نموده و پشت سر هم تكرار مي‌كردند كه: پسر جان! حالت چطور است؟ آيا جايي از بدنت درد مي‌كند؟ آيا آسيبي ديدي؟ ... و از اين قبيل حرف‌ها!

اهميت وقت مردم

ايشان به وقت مردم خيلي اهميت مي‌دادند.

 از وصاياي ايشان اين بود كه براي تشيع جنازه من اگر چهار نفر بودند ديگر منتظر نشويد كه مردم جمع شوند؛ مرا تشيع كنيد و مزاحم وقت مردم نشويد.

 

احتياط شديد در بيت المال

 هنگامي كه ايشان به عنوان نماينده مجلس خبرگان قانون اساسي انتخاب شدند، در تهران كه بودند سعي مي نمودند از بيت المال استفاده نكنند و احتياط زياد مي نمودند؛ حتي از غذاي آنجا نمي خوردند.

بعدها براي فرزندشان نقل نموده بودند كه:

من وقتي در مجلس خبرگان اول براي تدوين و تنظيم قانون اساسي شركت داشتم، شب‌ها در منزل فرزندم در تهران مقيم بودم و روزها ايشان مرا با وسيله شخصي خود به مجلس مي برد و ظهر براي نهار برمي گرداند و مجددا عصر مي برد و چون مسافت راه از مجلس تا خانه طولاني بود من به ايشان گفتم لزومي ندارد كه براي نهار به منزل بيايم؛ در همانجا نهاري مي خورم.

بنا شد كه من ظهرها در مجلس بمانم اما چون نمي‌خواستم از غذاي بيت المال استفاده كنم، صبح كه از منزل بيرون مي رفتم چند عدد ميوه ( سيب يا پرتقال يا غيره) با خود مي بردم . ظهر براي اداي فريضه نماز پائين مي‌آمديم پس از پايان نماز، مراقب بودم كه رفقا براي صرف نهار بروند و كسي متوجه من نباشد. آن وقت مي‌رفتم و ميوه‌هايي را كه با خود آورده بودم را از جيب درمي آوردم و مي خوردم، اين ناهار من بود، بدون اين كه كسي متوجه شود؛    حتي برادرت هم نمي‌دانست.

پرهيز از شهرت

هنگامي كه ايشان جبهه رفته بودند، يك روز براي تهيه فيلم و خبر آمده و شروع كرده بودند به فيلمبرداري از جاهاي مختلف تا رسيده بودند به مرحوم ميرزا جواد آقا تهراني.
شناخته بودند كه ايشان چه شخصيتي است و مي‌خواستند بهتر و بيشتر فيلمبرداري كنند، ولي تا دوربين فيلمبرداري به ايشان مي‌رسد، ايشان عمامه را از سر برمي‌دارند تا شناخته نشوند، كه موجب شهرت و آوازه ايشان شود.

 بعد از فوت ايشان، نامه‌اي در يادداشت‌هاي شخصي شان پيدا شد كه از ايشان خواسته بودند تا در برنامه‌اي به معرفي خود تحت عنوان يكي از شخصيت‌هاي اسلامي اين مرز و بوم بپردازند.

ايشان در زير جملاتي كه از ايشان به عنوان شخصيت اسلامي در نامه ياد شده بود، با خودكار قرمز خطي كشيده بودند و در حاشيه آن دو جمله نوشته بودند يكي:

"رب شهرة لا اصل لها؛ اي بسا شهرتي كه هيچ اصل و اساسي نداشته باشد."
و حديث شريفي بدين مضمون آمده بود: "رحم الله امره عرف قدره و لم يتعد طوره؛ خداوند رحمت كند شخصي را كه قدر و اندازه خود را بشناسد و پايش را از گليمش دراز نكند. "

سعه صدر

سيد بزرگواري يكي از كتاب‌هاي ايشان را كه تازه از چاپ خارج شده بود، مطالعه مي‌كند و پس از مطالعه اشكال مي‌گيرد و به آقا ناسزا مي‌گويد.

به آقا خبر مي‌دهند، ايشان با سعه صدري كه داشتند هنگامي كه آن سيد بزرگوار را مي‌بينند مي‌گويند:

اگر شرعا اجازه داشتم، دست شما را مي‌بوسيدم و سپس اضافه مي‌كنند شنيده‌ام كه ناسزا گفته‌اي، اين عمل شما از دو حال خارج نيست يا به حق است پس مرا بيدار كرده‌اي و آگاه به اشتباهم نموده‌اي. يا به ناحق است پس بهانه‌اي دست من داده‌اي كه وقتي فرداي قيامت دست مرا گرفتند و خواستند به سوي جهنم ببرند به همين بهانه جدت مرا ياري كند .

 

 پاسخ به تهديد

يك شخص گمراهي به ايشان تلفن مي زند و تهديد ميكند. آقا در جوابش مي گويند: پسر جان اگر قصد داري مرا بكشي من رأس ساعت يك ربع به هفت از منزل خارج مي شوم و مسير بنده از كوچه مستشار است به سوي مسجد ملا حيدر، كه ساعت 7 صبح آنجا باشم.

اگر مي‌خواهي كاري بكني، اين موقع بهتر است. چون كوچه خلوت و رفت و آمد كمتر است. زهي سعادت است براي اينجانب، زيرا من عمر خود را كرده‌ام و بهتر از اين چيست كه به لقاء خدا نائل شوم، فردا بيا و قصد خود را انجام بده.  

مي فرمودند: فردا من رفتم، ولي او بدقولي كرد و نيامد.

استغفار براي مؤمنين

شخصي به ايشان فرموده بود: آقا مرا نصيحت كنيد!

ايشان فرموده بودند: بنده به نيابت از همه مؤمنين روزي 70 مرتبه استغفار مي‌كنم.

گويا نصيحت غير مستقيم بوده كه استغفار براي خويش و ديگران را فراموش نكنيد.

يكي از مراقبين ايشان مي‌گفت:

در چند ماهه آخر عمر كه گويا مي‌فهميدند وصال به محبوب نزديك شده، بيشترين ذكري كه بر لب داشتند ذكر          « يا الله» بود.

دليل عزيمت به جبهه

هنگامي كه براي عزيمت به جبهه‌هاي جنگ به ايشان گفته شد كه آقا حال شما مساعد نيست و كهولت سن اجازه نمي‌دهد كه در صف رزمندگان اسلام باشيد، در پاسخ گفتند:
به اين مسئله واقف هستم اما مي خواهم مثل آن پرستويي باشم كه موقع پرتاب حضرت ابراهيم (ع) به طرف آتش، يك قطره آب به منقار خود گرفته بود، به او گفتند كجا مي روي؟ گفت: مي روم اين قطره آب را روي آتش بريزم!

گفتند: اين قطره آب كه در اين انبوه آتش اثر نمي‌گذارد، پرستو گفت: من هم مي‌دانم تأثير ندارد، اما مي‌خواهم ابراهيمي باشم.

سپس اضافه مي‌كردند. من هم مي‌دانم كه در جبهه تأثير چنداني ندارم اما منهم مي‌خواهم در صف ابراهيميان زمان باشم.

يكبار هم كه روي يك بلندي ايستاده بودم. ديدم از طرف تلويزيون با دستگاه ضبط و فيلم به نزد من آمدند گفتم چرا آمديد؟

لابد مي خواهيد بپرسيد من كي هستم ولي من خود را معرفي نمي كنم شما بي جهت خود را معطل نكنيد!!

 

عدم غرور

در جبهه يك نوجوان بسيجي خدمت ايشان مي‌رسد و مي‌گويد آقا بيائيد با هم يك عكس بگيريم، ايشان مي‌فرمايند:

 من به شرطي با شما عكس مي‌گيرم كه يك قول به من بدهيد؛ قول بدهيد وقتي فرداي قيامت دست جواد را مي‌گيرند كه به طرف جهنم ببرند، بيائيد و مرا شفاعت كنيد!

آن جوان قول مي‌دهد و بعد آقا با او عكس مي گيرد.

 

احترام و فروتني نسبت به سادات

 يك روز پاي درس، شخصي كه سيد بود، چيزي گفت كه بقيه، طلاب به حرف او خنديد و او خجالت كشيد و شرمنده شد، در آن موقع آقا طوري حرف‌هاي او را تصحيح و توجيه كردند كه آبروي سيد نرود و او خجالت نكشد، از تمامي حركات ايشان محسوس و معلوم بود كه عشق و محبت و ارادتشان به فرزندان حضرت زهرا سلام  الله عليها بسيار است.

 نقل شده ايشان هيچگاه در طول عمرشان، پايشان را در هنگام خوابيدن به طرف همسر سيده شان دراز نكرده بودند؛ البته ايشان آنقدر كمال اخلاق و ادب و لطافت روحي داشتند و مؤدب بودند كه پايشان را جلوي كسي ولو از اهل خانه، دراز نمي كردند.

 

راضي به رضايت خداوند

يكي از شاگردان ايشان مي‌گويد:

روزي خدمتشان رسيدم، در حالي كه ايشان حال خوشي نداشتند. گفتم آقا شما بي‌حال هستيد و حال مساعدي نداريد؟
فرمودند: طوري نيست. در بچگي با جان كندن بايستي، دست و پا زد، تا بزرگ شد و در پيري هم بي‌حالي و ضعف، خصلت اين سن است پس بايستي اين حالات را گذراند.

اين فرمايشات آقا در صورتي بود كه درد داشتند، ولي سخنشان حاكي از اين بود كه مخلوق نبايد از خالق گلايه كند بلكه بايستي راضي باشد به رضاي او.

 هر كجا فوت كردم مرا همانجا دفن كنيد

ايشان مي‌فرمودند:

 هر كجا فوت كردم مرا همان جا دفن كنيد و اگر داخل شهر فوت كردم مرا بيرون شهر دفن كنيد و مزاحم مردم نشويد.

عرض شد: آقا آخر مردم اين اجازه را به ما نمي‌دهند كه شما را خارج از شهر دفن كنند، بلكه مي‌خواهند شما را داخل حرم مطهر علي بن موسي الرضا ( عليه السلام) دفن نمايند

ايشان فرمودند: شما مرا هر كجاي حرم مطهر هم كه دفن كنيد، آيا نزديك‌تر از قبر هارون الرشيد (عليه اللعنه) به امام رضا (عليه السلام) مرا دفن مي‌كنيد؟! پس دفن كردنم در حرم و غير حرم فرقي ندارد



برگرفته از كتاب آيينه ي اخلاق .

دستور شهيد برونسي به میرزا جواد آقا

مرحوم علامه میرزا جواد آقا تهرانی به منطقه والفجر مقدماتی آمده بودند ، (به دلیل تواضع زیادشان) امام جماعت نمی شدند مگر به زور .

ایشان به ما می فرمود : شما از من جلوتر هستید.خیلی اعتقاد و احترام عجیبی به رزمنده ها داشت.

یک شب به تیپ امام جواد(علیه السلام) آمده و سخنرانی نمودند.بعد که سخنرانی تمام شد،موقع نماز بود اما قبول نمی کردند بروند جلو و امام بایستند.آقای برونسی گفت: آقا! بروید و امام باشید. علامه فرمود :شما دستور می دهی؟

آقای برونسی گفت: من کوچكتر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش می کنم.علامه گفت: نه پس خواهش را نمی پذیرم.

بچه ها گفتند:خوب آقای برونسی! مصلحتا بگوئید دستور می دهم تا بپذیرند. ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم.

شهید برونسی هم، همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود:چشم فرمانده عزیز.

بعد از نماز علامه حال عجیبی داشت، شهید برونسی را کنار کشیده بود و اشک می ریخت،     مي فرمود: دوست عزیزم از جواد فراموش نکنی و حتما ما را شفاعت کن.

 

شهید رجائی، همیشه با نماز

روزی نزدیك ظهر به منزل شهید رجائی رفتم . ظهر، صدای اذان كه شنیده شد ، ایشان از جا برخاستند و برای اقامه نماز آماده شدند . ایشان را صدا زدند كه : « غذا آماده است و سرد می شود . اگر اجازه می فرمائید ، بیاوریم »

شهید رجائی در همان حال فرمودند :« خیر ، بعد از نماز .»

نگاهی به صورت آرام و چهره متبسم شهید رجائی انداختم . با لبخند به من گفت :« عهد كرده ام هیچ وقت قبل از نماز ناهار نخورم . اگر هم زمانی ناهار را قبل نماز خوردم و نماز را اول وقت نخواندم ، فردایش را روزه بگیرم .»

ایشان همیشه می فرمودند :« به كار بگوئید وقت نماز است ، به نماز نگوئیید كار دارم.[1]

[1] . كوتاه و خواندنی از نماز ، نادر فاضلی ، ستاد اقامه نماز ، اول ، 1377 به نقل از دكتر غلامعلی افروز ، ص 51

ماجرای گوهر شاد وکارگر مسجد

چهل روز نماز

گوهرشاد همسر شاهرخ میرزا كه به منطقه‌ای وسیعی از ایران حكومت می‌كرد به فكر ساختن مسجدی در كنار بارگاه ملكوتی امام رضا (علیه السلام) افتاد؛ لذا تمام خانه‌ها و زمین‌های اطراف حرم را خریداری كرد.

ساختمان مسجد شروع شد و گوهرشاد هر چند روز یك بار جهت سركشی به ساختمان،, به محوطه كار می‌آمد و دستورات لازم را به معماران و استادكاران می‌داد.

روزی برای سركشی ساختمان آمد، باد مختصری وزیدن گرفت،‌گوشه‌ی چادر خانم به وسیله‌ی باد كنار رفت، یكی از عمله‌ها چهره او را دید و دلباخته آن زن شد.

جرأت اظهار نظر برای او نبود، زیرا بیم آن داشت كه او را اعدام كنند،‌عمله و اظهار عشق به ملكه مملكت!!

دو سه روزی نگذشت كه عمله‌ی بیچاره مریض شد او پرستاری جز مادر دردمندش نداشت.

طبیب از علاج او عاجز شده مادر مهربان كنار بستر تنها فرزندش گریه می‌كرد، فرزند چاره‌ای ندید جز اینكه دردش را به مادر اظهار كند. مادر ساده دل و ساده لوح، برای رفع این مشكل به گوهرشاد خانم مراجعه كرده و درد فرزندش را با او در میان گذاشت و گفت:

اگر كاری نكنی تنها پسرم از دستم می‌رود.

گوهرشاد به آن مادر دل سوخته گفت:

چرا این مطلب را زودتر با من در میان نگذاشتی تا بنده از بندگان خدا را از گرفتاری نجات دهم. آنگاه گفت: ای مادر به خانه برو و سلام مرا به فرزندت برسات و بگو من حاضرم با تو ازدواج كنم، ولی شرطی را باید من رعایت كنم و شرطی را تو باید رعایت كنی.

اما شرطی كه من باید رعایت كنم جدایی از شاهرخ میرزا است، اما شرطی كه تو باید مراعات كنی پرداختن مهریّه به من است و آن مهریه این است كه چهل شبانه روز در محراب زیر گنبد مسجد نماز بخوانی.

مادر به خانه برگشت و تمام مسائل را با پسر خود در میان گذاشت، پسر از شدت تعجب خیره شد و از این خبر آن چنان شادمان شد كه به زودی از بستر رنج برخاست و با كمال اشتیاق قبول كرد كه این مهریه را انجام دهد و پیش خود گفت:

چهل روز كه چیزی نیست اگر چند سال به من پیشنهاد می‌شد حاضر به اجرای آن بودم.

در هر صورت به محراب مسجد رفت و چهل شبانه روز در آنجا نماز خواند به این امید كه به وصال گوهرشاد برود. ولی به تدریج علاقه‌اش به گوهرشاد از بین رفت و به عشق الهی گرفتار گردید.

پس از چهل شبانه روز نماینده گوهرشاد به محراب عبادت آمد تا مژده وصل را به او بدهد ولی متوجه شد كه حال او تغییر كرده و اثری از علاقه و عشق به گوهرشاد در او نیست، نماینده گوهرشاد به او گفت:

من از طرف خانم آمده‌ام.

گفت: به خانم بگو من روز اول عاشق تو بودم ولی الآن دیگر عاشق تو نیستم بلكه عاشق خدا شده‌ام.

راستی عجیب است، راهنمایی آن زن بزرگوار را ببینید كه برای علاج هوای نفس چه نسخه‌ای می‌دهد و اثر نماز را ببینید كه با این كه در اول كار از راه حقیقی دور بود ولی عاقبت هدایت یافت.[1]

لطیف راشدی ـ سرود شكفتن، ص28

[1] . عرفان اسلامی،‌ج5.

ماجرای تقی بی نماز

شخصی به نام سید یونس از اهالی آذر شهر ِ آذربایجان می گوید :

در سفر مشهد تمام دارائی ام مفقود گردید . پس به حرم مطهر امام رضا علیه السلام رفتم و پس از عرض سلام گفتم : مولای من ! می دانید که پول من رفته و در این دیار نا آشنا ، نه راهی دارم و نه می توانم گدایی کنم و جز شما به دیگری نخواهم گفت .

به منزل آمده و شب در عالم رویا دیدم که حضرت رضا علیه السلام فرمود :

سید یونس ! بامداد فردا ، هنگام طلوع فجر برو در بَست پایین خیابان و زیر غرفه ی نقّاره خانه بایست . اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند....

 

 



پیش از طلوع فجر ، بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم ، مشرف شدم و پس از زیارت ، قبل از  دمیدن فجر ، به همان نقطه ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم ، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم ، آقا تقی آذر شهری که متاسفانه در شهر ما به او تقی بی نماز می گفتند از راه رسید. اما من با خود گفتم :

آیا مشکل خود را به او بگویم ؟! با اینکه در وطن ، متهم به بی نمازی است ، چرا که در صف نمازگزاران رسمی و حرفه ای نمی نشیند .

من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد .

من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا علیه السلام گفتم و آمدم.

بار دیگر ، شب در عالم خواب حضرت رضا علیه السلام را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم :
بی تردید در این خوابهای سه گانه ، رازی است . به همین جهت بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می شد و جز آقا تقی آذر شهری نبود سلام کردم و او نیز مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید :
اینک سه روز است که شما را در اینجا می نگرم ، کاری دارید ؟

جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقّف یک ماهه ام در مشهد ، پول سوغات را نیز به من داد و گفت : پس از یک ماه ، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت ، آخر بازار سرشوی در میدان سر شور باش تا ترتیب رفتن تو بسوی شهرت را بدهم.

از او تشکر کردم و آمدم . یک ماه گذشت ، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم.

درست سر ساعت بود که دیدم آقا تقی آمد و گفت :
آماده رفتن هستی ؟

گفتم : آری

گفت : بسیار خوب ، بیا نزدیکتر . جلو رفتم .

گفت : خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین .

تعجب کردم و پرسیدم : مگر ممکن است ؟!

گفت : آری

نشستم . به ناگاه دیدم آقا تقی ، گویی پرواز می کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستاهای میان مشهد تا آذر شهر به سرعت از زیر پای ما می گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذر شهر دیدم و دقت کردم دیدم ، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن .

آقا تقی خواست برگردد. دامانش  را گرفتم و گفتم : بخدا سوگند تو را رها نمی کنم . در شهر ما ، به تو اتهام بی نمازی و لامذهبی زده اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی ! از کجا به این مرحله دست یافته ای ؟! نمازهایت را کجا می خوانی ؟!

او گفت : دوست عزیز چرا تفتیش می کنی ؟

او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است برملا نکنم گفت :
سید یونس ! من در پرتو ایمان ، خودسازی ، تقوا ، عشق به اهل بیت علیه السلام و خدمت به خوبان و محرومان به ویژه با ارادت به امام عصر علیه السلام مورد عنایت قرار گرفته ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طیّ الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می خوانم.

پیشوازی علما و انبیاء هنگام مرگ آیت الله حجت

پیشوازی علما و انبیاء هنگام مرگ آیت الله حجت 


حجت الاسلام فاطمی نیا نقل می کنند:


در تهران بزرگی بود به نام حاج شیخ محمود یاسری رضوان الله علیه. بخشی از پیرمردهای تهران تربیت شده او بودند. بنده آقا شیخ محمود را دیده بودم. سلمان زمانه بود، بسیار پاک و بزرگوار...

قضیه ای را از خود ایشان شنیدم که شرحش مفصل است و ذکرش لزومی ندارد.


اجمالاً اینکه بنا بود روح شیخ بهایی را احضار کنند. روح شیخ را احضار کرده بودند. شیخ یک مسئله ای را که یک سوال علمی بوده حل کرده بود... خواستند سوال دیگری بکنند، شیخ فرموده بود:


من دیگر وقت ندارم، من و تمام علما و انبیاء باید برویم پیشواز آقا سید محمد تبریزی!


می گوید جلسه تمام شد، ساعتی بعد ضجه از قم بلند شد که آیت الله حجت مرحوم شدند.(1)


(1)   نکته ها از گفته ها، دفتر اول، صفحه 175


یکی از اولیا خدادر نجف اشرف به نقل از ایت الله مستنبط

جناب حجة الاسلام حاج سيد جواد گلپايگانى به نقل از مرحوم آية الله مستنبط فرمود:
روزى طلبه اى موثق به نام شيخ محمد از مدرسه سالميه قزوين به نجف آمد و در بين سخنانش چنين نقل كرد و در سالهايى كه در آن مدرسه علميه حضور داشتم ، مردى به نام شيخ على وجود داشت كه خود را وقف طلاب كرده بود، در حالى كه برخى حريم او را پاس نمى داشتند، هر كس در مدرسه كارى داشت ، او را صدا مى زد و او نيز بدون اظهار كوچكترين ناراحتى آن خواسته ها را انجام مى داد حتى گاه وقت و بى وقت برخى از او پر شدن آفتابه شان را مى خواستند و او در كمال شادابى آن تقاضاها را اجابت مى كرد.
تا آن كه شبى نيمه شب نياز به آب پيدا كردم ، از حجره بيرون آمده تا به نزد وى رفت و از او تقاضا كنم كه برايم آب تهيه كند، ولى به محض رسيدن به اتاقش ، آن جا را فوق العاده پرنور يافتم . تعجب و حيرت من زمانى زيادتر شد كه صداى مرد ديگرى كه با او سخن مى گفت را مى شنيدم او مرتب مى گفت : بله سيدى ، بله سيدى
قدرى ايستادم ولى ديگر طاقتم تمام شد او را صدا كردم ، به محض صدا كردن ، نور خاموش شد، او سراسيمه بيرون دويد و با دستپاچگى گفت : جنابعالى چه مى خواهيد؟ مى خواهيد برايتان آب بياورم ! چشم الان مى آورم :
دستش را گرفته و گفتم : بايد بگويى با چه كسى صحبت مى كردى ، او كه بود؟
ولى التماس كنان همچنان تكرار مى كرد كه : مى خواهى از برايت آب بياورم ، الان ...
ولى من ول كن نبودم ، او را تهديد كردم كه اگر جريان را نگوئى با تكبير همه طلبه ها را از خواب بيدار مى كنم و قضيه را به همه مى گويم ، بالاخره با سه شرط كه يكى از آنها افشا نشدن سرش ، ديگرى ادامه همان رفتارهاى بعضا تحقيرآميز سابق براى متوجه نشدن افراد و... بود پذيرفت كه حقيقت را بگويد و او چنين گفت : آن مرد كسى جز سيد و سالار ما حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف نبود. كه گاه و بيگاه به ديدارش مى آمده است .
طوفانى عجيب سراپاى وجودم را فرا گرفت ، ديگر تاب و توان نداشتم و هرگز نمى توانستم همانند سابق به او امر و نهى كنم حتى در مقام اعتراض ‍ وى كه از من مى پرسيد چرا رفتارت تغيير يافته ؟ مى گفتم : به خدا سوگند در وجودم توانايى ادامه رفتارهاى سابق را نمى يابم .
بالاخره او پذيرفت ، از آن شب به بعد ديگر توجهى به درس نداشتم ، تمام فكر و ذهن من متوجه شيخ على بود او هرگز از رفتارهاى نامناسب برخى ناراحت نمى شد بلكه تمام توجه اش رسيدگى به نيازهاى طلاب بود و بدون كوچكترين اظهار ناراحتى خواسته هايشان را در حد مقدوراتش انجام مى داد رفتارهاى او واقعا تحمل را از من سلب كرده بود تا آن كه در نيمه شبى ، پس از كوبيدن آرام درب حجره به ديدارم آمد و گفت :
يكى از صحابه حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف از دنيا رفته است من به جاى او جهت خدمتگزارى به محضر حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف انتخاب شده ام و بنابراين امشب براى هميشه از جا مى روم تا به محضر حضرت بقية الله عجل الله تعالى فرجه الشريف تشرف يابم آنگاه در ميان گريه هاى فراوانم ، از من خداحافظى كرد و رفت و براى هميشه ناپديد شد.

ملاقات ملا اقا جان زنجانی با یکی از اولیا خدا

ملاقات با اولیا خدا

یکی ازعلمای بزرگ از مرحوم حاج ملا آقا جان نقل می کند و می گوید:ایشان روزی در تشییع شخصی شرکت کرده و بی تابی زیادی می کردند ، و از آنجا که به ظاهر شخص فوت شده را نمی شناخت باعث تعجب همگان گردید .

مرحوم حاج ملا آقا جان در این مورد به من فرمود:  در سفر کربلا وارد شهر کرمانشاه شدم، دستور رسید با آقائی ملاقات کنم، رفتم بازار، سراغ آن آقا را گرفتم، در بازار گفتند: آن آقا دیوانه است و قابل اعتنا نیست .

گفتم: شما آدرس ایشان را بدهید،آدرس را گرفته رفتم و پیدا کردم.وقتی که وارد حجره محقرش شدم گفت:« سرزده داخل مشو، میکده حمام نیست»

اجازه خواستم ، اجازه ورود داد و گفت: بایست. ایستادم. گفت: من مأمورم به تو چهار چیز را بگویم:1-  طوری زندگی کن که کسی شما را نشناسد.

2- از این تاریخ دیگر اینجا نیائی.

3- سلام مرا به اولیائی که می شناسی برسان.

4 - بلند شو یکی از اصحاب امام زمان ( علیه السلام) که فوت کرده تشییع می شود، در تشییع او شرکت کن.

از حجره بیرون آمدم و به سراغ تشییع رفتم، وقتی که به قبرستان رسیدم موقع دفن بود. به خاطر گفته آن ولی خدا که گفته بود: فوت شده از اصحاب امام زمان ( علیه السلام) است گریه می کردم و از گریه من اولیاء میت تعجب می کردند.

حمل جنازه به جوار مرقد علی علیه السلام توسط صاحب جنازه

شیخ مهدی ملّا کتاب در سال آخر عمر خود قصد انجام حج داشت ، به او گفتند که خوب است به کربلا بروید و روز عرفه را در کربلا باشید که ثواب حج دارد .

ایشان فرمود " به دو دلیل می خواهم به مکه بروم ، یکی اینکه شاید در راه رفتن یا بازگشتن وفات نمایم تا خدا مرا در محلی که در بهشت است و روضه نام دارد داخل کند و دوم آنکه در اجتماعی که مولایم صاحب الزمان علیه السلام وجود دارد وارد شوم زیرا آن حضرت همه ساله در مراسم حج حاضر می شود.

پس حرکت کرد و به همراه عده ای از علما عازم مکه شد و چون از مکه بازمی گشت در اراضی نجد ، وفات کرد و به فاصله کمی ، عالم بزرگ سید حسین نهاوندی که او را همراهی می کرد نیز درگذشت.

خواستند جنازه ها را به نجف اشرف منتقل کنند ولی چون وهابیها حمل جنازه ها را بدعت و حرام می دانند ، اجازه عبور به آنها نمی دادند.
همراهان ایشان قبل از آمدن بازرس ها فورا جنازه ها را همانجا دفن کردند و آثار قبرها را محو نمودند ولی خیلی ناراحت و محزون بودند که چرا باید آنها غریبانه در آن دیار دفن شوند.

روز دیگر شیخ محمد عبودی که او نیز از همراهان بود گفت : " محزون نباشید که دیشب جنازه ها به نجف اشرف برده شد و من به چشم خود دیدم "
گفتند : " جریان چیست؟!"


گفت :" دیشب که شما به خواب رفتید ، من بیدار بودم و نزدیک آتش نشسته بودم و خود را گرم می کردم . ناگهان سوارانی را دیدم که کنار قبر شیخ ایستاده اند. پرسیدم " شما کیستید؟"


گفتند " آمده ایم تا شیخ را به جوار امیر المؤمنین علیه السلام ببریم . ومن دیدم که شیخ سوار اسب است و همراه آنها می رود. من نیز به دنبال ایشان رفتم و گفتم : می خواهم همراهتان بیایم ، ولی گفتند : برگرد . و خود به سمت نجف حرکت کردند. من چند قدمی برداشته بودم که شیخ رو به من کرد و فرمود :
برگرد که حالا وقت آمدن تو نیست ولی خوشحال باش که تو هم روز سوم که روز جمعه است هنگام نماز ظهر به سوی حرم مطهر امیر المؤمنین علیه السلام حمل می شوی . 

ومن بازگشتم در حالی که دیدم در بین آن سواران ، علمایی از گذشتگان که من آنها را می شناختم نیز بودند.


علامت درستی گفتار من آن است که روز جمعه سوم خواهم مرد . پس در همان روز موعود ، شیخ محمد نیز درگذشت.

باز شدن چشم بصیرت ( برزخی ) در اولیای خدا (میرزا عبدالله شالچی)

مرحوم شالچی در مورد استاد عرفان خویش می گوید :
" یکی از روزها ، صبح پس از نماز برای شرکت در جلسه اخلاق استادم به فیضیه رفتم . استاد به من فرمودند :
"میرزا عبدالله چه می بینی ؟"
این صحبت استاد ، گویا خود
را که در فیضیّه هستند در ظاهر می بینم اما باطن آنان را نیز مشاهده می کنم که به صورت تصرفی بود که آن بزرگ در جان من کرد و حجاب ملکوت از برابر چهره ام برداشته شد. دیدم اشخاصی های گوناگون اند.

بار دیگر فرمودند :
" فلانی چه می بینی ؟"
من چون توجه کردم ، دریافتم ، ارواح مؤمنین روی صحن مدرسه فیضیه ، دور هم نشسته اند و با هم مذاکره می کنند.
پس از آن استاد به من فرمودند :
" میرزا عبدالله فکر نکنی اینها مقاماتی است و به جایی رسیده ای ! اینها در برابر آنچه در سیر و سلوک و تقرب الی الله به سالک می دهند هیچ است.

تاثیر خواندن زیارت عاشورا | آیت الله حائری


حکایتی خواندنی از آیت الله حائری


  • از مرحوم حضرت آیت الله حاج شیخ "عبدالکریم حائری یزدی" مؤسس حوزه علمیه قم خاطراتیبه یاد ماندنی برجای مانده که یکی از این خاطرات از دوران جوانی ایشان است که اینچنین نقل کرده اند : هنگامی که در شهر سامرا مشغول تحصیل علوم دینی بودم، اهالی آن شهر بطور دسته جمعی به بیماری وبا مبتلا شدند و هر روز یکی یا چند تن از آنان جان خود را از دست می دادند.
    در یکی از همان أیام هنگامی که در منزل استادم مرحوم آیت الله سید "محمد فشارکی" بودم و تعدادی از روحانیون و اهل علم در مجلس نشسته بودند، ناگهان مرحوم آیت الله "محمدتقی شیرازی" از راه رسید. آیت الله شیرازی که از نظر علمی در جایگاه آیت الله فشارکی بود، شروع کرد به صحبت کردن در مورد بیماری وبای موجود در سطح شهر و خطراتی که اهالی سامرا را تهدید می کند.
    در همان هنگام آیت الله فشارکی گفت: اگر دستوری برای حل این مشکل صادر کنم، آیا به آن عمل خواهد شد؟! سپس گفت: آیا به اینکه بنده مجتهد جامع الشرایط هستم، ایمان دارید؟! همه حاضرین بطور دسته جمعی گفتند: بله. گفت: بنده به شیعیان سامرا دستور می دهم که به مدت ده روز و به طور منظم زیارت عاشورا بخوانند و ثواب آن را هدیه کنند به روح نرجس خاتون، مادر امام زمان (عج) و دست به دامان او شوند تا نزد فرزندش شفاعت ما را بکند و ایشان از خداوند متعال بخواهند شفاعت این امت را بکند. بنده تضمین می کنم هر کس زیارت عاشورا بخواند و این کار را بکند به بیماری وبا دچار نخواهد شد.
    شیعیان هم که احساس خطر می کردند فورا اجرای این دستور را آغاز کرده و خواندن زیارت عاشورا را آغاز کردند. واقعا هم وعده آیت الله فشارکی عملی شد و مرگ و میر شیعیان به دلیل بیماری وبا به طور کامل متوقف شد در حالی که اهل سنت به دلیل نخواندن زیارت عاشورا همچنان جان می دادند و هر روز بر تعداد جان باختگانشان افزوده می شد. آنان از شدت خجالت در برابر شیعیان، جسد اموات خود را شبانه دفن می کردند زیرا مرگ و میر در میان آنان نه تنها متوقف نشد بلکه روز به روز افزوده شد.
    تعداد اندکی از اهل سنت که از خطر بیماری وبا می ترسیدند و به تأثیر خواندن زیارت عاشورا ایمان آورده بودند، به زیارت حرم امامین عسکریین (ع) و مقام امام زمان (عج) رفته و در آنجا به خواندن زیارت عاشورا پرداختند و مانند شیعیان از شفاعت بهره مند شدند و جان

ماجرای عجیب غسل دادن ایت الله بروجردی رحمه الله

آیت الله العظمی سید حسین طباطبایی بروجردی در سال ۱۲۵۴ شمسی در بروجرد به دنیا آمد. نسب وی با ۳۲ واسطه به حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام می‌رسد.

 

سید حسین پس از ۱۰ سال تحصیل در اصفهان به سفارش پدر به حوزه علمیه نجف رفت و در حالی که فقط ۲۸ سال داشت به درجه اجتهاد رسید. آیت‌‌‏الله بروجردی در نجف فقه و اصول تدریس می کردند. در درس فقه و اصول ایشان بالغ بر دویست نفر از فضلای حوزه علمیه نجف شرکت می‌کردند که در نوع خود بی‌نظیر است.

 

سال‌ ۱۳۵۰ هجری قمری که با آغاز دوران مرجعیت آیت‌‌‏الله بروجردی مصادف بود تا یک دهه بعد با دوران فشار و اختناق رضاخان همراه بود. آیت‌‌‏الله بروجردی، این دوران را یکی از مصیبت‌بارترین ایام زندگانی خود توصیف می‌کند.

 

این مرجع عالیقدر و خستگی ناپذیر شیعه، پس از هفتاد سال تلاش علمی و فعالیت ‌های اجتماعی و سیاسی صبح روز پنج‌شنبه ۱۳ شوال ۱۳۸۰ هجری قمری برابر با دهم فروردین ۱۳۴۰ شمسی در حالی که ۸۸ بهار از زندگی را پشت سر گذاشته بود، چشم از جهان فرو بست.

 

در ادامه به ماجرای عجیب تغسیل و تدفین بزرگ‌ترین مرجع تقلید شیعیان جهان اشاره می‌شود.

 

در کتاب «الگوی زعامت؛ سرگذشت‌های ویژه حضرت آیت الله العظمی بروجردی» از قول آیت الله عبدالصاحب مرتضوى لنگرودى آمده است: یکى از آقایان محترم و خیلى مورد اطمینان (که چون احتمال مى‌دهم ایشان راضى نباشد که اسمشان را ببرم، از بردن اسم ایشان خودارى مى‌کنم، صددرصد مورد وثوق و اعتماد است و به قدرى متدین است که مى‌توانم پشت سر ایشان نماز بخوانم) مى‌گفت:

 

من از مقلدین حضرت آیت‌الله العظمى آقاى بروجردى بودم. وقتى که خبر فوت و ضایعه عظیمه آقا به من رسید، مثل اینکه پدرى را از دست داده باشم خیلى ناراحت شدم، تصمیم گرفتم غسل و تکفین آقا را خودم به عهده بگیرم، لذا وقتى براى مراسم به بیت آقا رسیدم به اشخاص مربوط مراجعه کردم و گفتم: من مى خواهم آقا را غسل بدهم و آقا را تکفین کنم و این توفیق نصیب من شود. آنها نیز قبول کردند.

 

ایشان گفت: من و یکى از دوستانم وارد حمام خانه آقا شدیم، آقا را خواستیم غسل بدهیم و هنوز آبى نریخته بودم و غسل را شروع نکرده بودیم، دیدم چشم آقا این طرف و آن طرف را نگاه مى‌کند و چشم‌هایش حرکت مى‌کنند.

 

به خودم گفتم: آیا چشم‌هاى من اشتباه مى‌بیند؟! یا اینکه آقا زنده است؟ و در ضمن گاهى مى‌دیدم که تبسم مى‌کردند و لبخند مى‌زدند، همین طور مات و مبهوت بودم.

 

خلاصه! پیش خود گفتم حتما من اشتباه مى‌بینم و حتما به چشم من اینچنین مى‌آید به هر حال به رفیقم گفتم: آب بریز! او آب مى‌ریخت و من غسل مى‌دادم . بعد از اینکه غسل آقا تمام شد، آقا را حرکت دادیم و جایى دیگر براى تکفین بردیم باز همین طور مى‌دیدم که چشمهاى آقا اطراف حمام را نگاه مى‌کند و گاهى تبسم مى‌فرمایند. در حالت بهت و حیرت بودم که رفیقم به من گفت: چه شده است؟

 

گفتم: من چیز عجیبى را مى‌بینم، نمى‌دانم درست است یا نه؟

 

گفت: چشم‌هاى ایشان و تبسم ایشان را مى گویید؟ گفتم: بله! پس من اشتباه نمى بینم و شما هم همین را مى‌بینید.

 

ایشان وقتى جریان را براى بنده تعریف مى‌کردند، گفتند: چطور مى‌شود شخصى که روح در بدن ندارد، چشم‌هایش حرکت کند و تبسم نماید؟!

 

گفتم : آقا! خدا مى‌خواسته به شما نشان بدهد که این عالم ربانى چقدر بزرگوار است و چشم برزخى شما را باز کرده است و آن عالم برزخ ایشان بوده است، نه عالم ظاهر ایشان و شما چشم و لبخند زدن برزخى ایشان را مى‌دیده‌اید، زیرا انسان به مجرد اینکه روح از بدنش خارج مى‌شود…در واقع زنده است.

دو حکایت از اخوند ملاعلی معصومی همدانی

ضربه ی جبران ناپذیر


جناب حجت الاسلام والمسلمین آقای سلیمی، امام جماعت مسجد آیت الله آخوند همدانی که بنابر وصیت مرحوم آخوند بعد از فوتشان امام مسجد ایشان را درهمدان به عهده گرفت، نقل می کردند:
روزی آقای آخوند طبق روال از منزل به طرف مدرسه علمیه ی خود، با پای پیاده، درحرکت بودند که دربین راه یکباره دیدیم آقا وسط خیابان به زمین نشست وبه سر وصورت می زد و گریه می کرد!
عرض کردیم: چه اتفاق افتاده است؟ فرمودند: همین الان زمین تکان خورد. دوباره پرسیدیم: چه شده است؟! فرمودند: برپیکره ی اسلام ضربه ای جبران ناپذیر وارد شده، همین الان آیت الله بروجردی دار فانی را وداع نمودند! (با اینکه به ظاهر، ایشان از جایی خبر نداشتند)، ما متأسف شدیم وساعت دوبعد ازظهر از رادیو خبر فوت آیت الله بروجردی پخش شد!

غذای نجس !

مرحوم آخوند ملاعلی معصومی همدانی به خانه ی یکی از محترمین جهت صرف غذا دعوت شدند. هنگام خوردن غذا، میزبان متوجه می شود که مرحوم آخوند ازخورش موجود در سفره تناول نمی فرماید. از آنجا که او فرد پارسایی بود، متوجه این مسأله می شود که ممکن است اشکالی از جهت شرعی درخورش وجود دارد که ایشان میل نمی کنند، لذا ازخانواده ی خود سؤال می کند. معلوم می شود که اشکال از طرف خانواده نیست. سپس به دنبال قصاب می رود که شاید گوشت آن شبهه دارد.
قصاب نیز اظهار بی اطلاعی می کند ومی گوید که گوشت را از شخص دیگری خریده وخودش ذبح نکرده است.
به ناچارسراغ آن شخص دیگر رفته ومسأله را از اوسؤال می کند، او ابتدا وجود هر شبهه ای را انکار می کند، ولی وقتی با اصرار آن فرد مواجه می شود، می گوید:
ما گوسفند چاقی داشتیم ودر صحرا آن را بجایی بسته بودیم. بعد از چند ساعت که به سراغ حیوان رفتیم، دیدیم از بس که جست وخیز کرده طناب به گردنش پیچیده شده وحیوان خفه شده است. چون متحمل ضرر زیادی شده بودیم، تصمیم گرفتیم گوسفند مرده را سر بریده وگوشت آن را به قصابی بفروشیم!!
میزبان وقتی عیب کار را متوجه می شود به سراغ مرحوم آخوند می رود وعرض می کند: آقا شما چطورشد که ازخورش نخوردید؟
آخوند می فرماید: «من دیدم که درظرف خورش، نجاست وجود دارد

حكایاتى از زبان حضرت آیت الله العظمى بهجت

1 - ارزش نماز اول وقت
آقاى مصباح مى گوید: آیت الله بهجت از مرحوم آقاى قاضى رحمه اللّه نقل مى كردند كه ایشان مى فرمود: ((اگر كسى نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد مرا لعن كند!و یا فرمودند: به صورت من تف بیندازد.))
اول وقت سرّ عظیمى است (حافِظُوا عَلَى الصَّلَواتِ)
- در انجام نمازها كوشا باشید.
خود یك نكته اى است غیر از (أَقیمُوا الصَّلوةَ)

- و نماز را بپا دارید.
و همین كه نمازگزار اهتمام داشته باشد و مقیّد باشد كه نماز را اوّل وقت بخواند فى حدّ نفسه آثار زیادى دارد، هر چند حضور قلب هم نباشد.

2 - زنده نگه داشتن سنّت
حجة الاسلام والمسلمین قدس ، یكى از شاگردان آیات الله بهجت مى گوید: ((آقا همیشه سفارش مى كردند براى احیاى شریعت نگذارید سنّتها فراموش شود و عرفیّات یا بدعتها جاى آن را بگیرد.
روزى فرمودند: مرحوم حاج شیخ مرتضى طالقانى (از استادان اخلاق و علماى بزرگ نجف ، كه استاد اخلاق آقا نیز بوده است ) همراه با عده اى از علما از جمله آیت الله العظمى خوئى به افطار دعوت بودند، وقتى غذا آماده مى شود و همگى سر سفره مى نشینند حاج شیخ مرتضى طالقانى مى فرماید: نمك در سفره نیست و اقدام به تناول غذا نمى كنند. با اینكه بین مجلس افطاریّه تا آشپزخانه بسیار فاصله بوده (و ظاهراً از خانه اى دیگر غذا مى آورده اند). به هر حال مرحوم طالقانى دست به غذا دراز نمى كند و دیگران حتى آیت الله خوئى نیز به احترام ایشان غذا شروع نمى كنند و طول مى كشد تا نمك را بیآورند. بعد از ختم جلسه و هنگام رفتن ، آیت الله خوئى خطاب به ایشان مى فرماید: حضرت آقا، اگر شما به این اندازه به ظاهر سنّت مقید هستید كه اگر كمى نمك تناول نكنید غذا نمى خورید، پس در این گونه مجالس كمى نمك با خود همراه داشته باشید تا مردم را منتظر نگذارید. آقاى طالقانى فوراً دست به جیب برده و كیسه كوچكى را درآورده و مى فرماید: با خودم نمك داشتم ولى مى خواستم سنّت اسلامى پیاده شود و متروك نباشد.
))
3 - آقائى و بزرگوارى ائمه علیهم السّلام
باز آقاى قدس مى گوید: روزى آقا دررابطه با بزرگوارى و اغماض ‍ ائمه اطهار - صلوات اللّه علیهم -فرمودند:
در نزدیكى نجف اشرف ، در محلّ تلاقى دو رودخانه فرات و دجله آبادیى است به نام
((مصیّب ))، كه مردى شیعه براى زیارت مولاى متقیان امیرالمؤ منین علیه السّلام از آنجا عبور مى كرد و مردى از اهل سنّت كه در سر راه مرد شیعه خانه داشت همواره هنگام رفت و آمد او چون مى دانست وى به زیارت حضرت على علیه السّلام مى رود او را مسخره مى كرد.
حتى یك بار به ساحت مقدس آقا جسارت كرد، و مرد شیعه خیلى نارحت شد. چون خدمت آقا مشرّف شد خیلى بى تابى كرد و ناله زد كه : تو مى دانى این مخالف چه مى كند.
آن شب آقا را در خواب دید و شكایت كرد آقا فرمود: او بر ما حقّى دارد كه هر چه بكند در دنیا نمى توانیم او را كیفر دهیم . شیعه مى گوید عرض كردم : آرى ، لابّد به خاطر آن جسارتهایى كه او مى كند بر شما حق پیدا كرده است ؟! حضرت فرمودند: بلكه او روزى در محلّ تلاقى آب فرات و دجله نشسته بود و به فرات نگاه مى كرد، ناگهان جریان كربلا و منع آب از حضرت سیّد الشهداعلیه السّلام به خاطرش افتاد و پیش خود گفت : عمر بن سعد كار خوبى نكرد كه اینها را تشنه كشت ، خوب بود به آنها آب مى داد بعد همه را مى كشت ، و ناراحت شد و یك قطره اشك از چشم او ریخت ، از این جهت بر ما حقّى پیدا كرد كه نمى توانیم او را جزا بدهیم .
آن مرد شیعه مى گوید: از خواب بیدار شدم ، چون به محلّ برگشتم ، سر راه آن سنّى با من برخورد كرد و با تمسخر گفت : آقا را دیدى و از طرف ما پیام رساندى ؟! مرد شیعه گفت : آرى پیام رساندم و پیامى دارم . او خندید و گفت : بگو چیست ؟ مرد شیعه جریان را تا آخر تعریف كرد. وقتى رسید به فرمایش امام علیه السّلام كه وى به آب نگاهى كرد و به یاد كربلا افتاد و...، مرد سنّى تا شنید سر به زیر افكند و كمى به فكر فرو رفت و گفت : خدایا، در آن زمان هیچ كس در آنجا نبود و من این را به كسى نگفته بودم ، آقا از كجا فهمید. بلافاصله گفت : أَشْهَدُ أَنْ لا إِلهَ إِلا اللّهُ، وَ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُاللّهِ، وَ أَنَّ عَلِیّاً أَمیرَالْمُؤْمِنینَ وَلِىُّ اللّهِ وَ وَصِىُّ رَسُولِ اللّهِ و شیعه شد.
))
4 - ارزش وضو و طهارت
باز آقاى قدس مى گوید: ((روزى چند دقیقه زودتر براى درس به خانه آقا رفتم ، دیدم پیرمردى نشسته و آقا به او توجّهى خاص دارد، بعد از دقایقى آقا فرمود: ایشان (آن پیرمرد) هرگز بى وضو نمى خوابد، اگر شبها چندین بار هم بیدار شود باید حتماً وضو بسازد)).
5 - شخصیت ممتاز آقا شیخ محمد حسین كمپانى
آیت الله مصباح مى گوید: ((روزى آقا فرمودند: مرحوم آقا شیخ محمّد حسین طورى بود كه اگر كسى به فعالیتهاى علمى اش توجّه مى كرد تصوّر مى كرد در شبانه روز هیچ كارى غیر از مطالعه و تحقیق ندارد، و اگر كسى از برنامه هاى عبادى ایشان اطّلاع پیدا مى كرد فكر مى كرد غیر از عبادت به كارى نمى پردازد.
مرحوم آقا شیخ محمد حسین مى گفت : من سیزده سال در درس ‍ مرحوم آخوند خراسانى ، صاحب كفایه شركت مى كردم ، در طول این سیزده سال یك شب موفق نشدم كه در درس ایشان حضور پیدا كنم (و ظاهراً درسشان را شبها ایراد مى فرمودند) آن یك شب نیز به زیارت كاظمین مشرّف شده بودم و در هنگام برگشتن مشكلى پیش ‍ آمد كه به موقع نرسیدم ، در بین راه كه مى آمدم حدس مى زدم كه امشب چه مطالبى را بیان خواهند كرد. پیشاپیش آنها را نوشتم .
به نجف كه رسیدم و با دوستان صحبت كردم دیدم تقریباً همه مطالبى كه بیان فرموده بودند چیزهایى بوده كه من پیشاپیش حدس ‍ زده و نوشته بودم ، و تقریباً نوشته هاى من چیزى از درس كم نداشت .
ایشان با اینكه چنین موقعیّت علمى داشتند و درس استاد را پیشاپیش مى توانستند حدس بزنند و بنویسند، در عین حال مقید بودند كه حتى یك شب درس استاد از او فوت نشود.
در كنار این فعالیتهاى علمى آن قدر مقیّد به برنامه هاى عبادتى بودند، كه هر كس اینها را مى دید فكر مى كرد كه اصلاً به هیچ چیز غیر از عبادت نمى رسد، هر روز زیارت عاشورا و هر روز نماز جعفر طیّار از برنامه هاى عادى ایشان بود. روزهاى پنج شنبه ، طبق سنّتى كه علماى نجف دارند و معمولاً روز پنج شنبه یا جمعه یك روضه هفتگى دارند كه زمینه اى است براى دیدار دوستان و استادان و شاگردان با همدیگر و توسّلى هم انجام مى گرفت ، مرحوم آقا شیخ محمد حسین در این روضه شان مقید بود كه خود پاى سماور بنشیند، و خود او همه كفش ها را جفت كند، و در عین حال زبانش مرتّب در حال حركت بود خیلى تند تند یك چیزى را مى خواندند ما متوجّه نمى شدیم كه این چه ذكرى است كه ایشان این قدر در نشستن و برخاستن به گفتن آن مقید است .
بعد یكى از دوستان كه خیلى با آقا ماءنوس بود (مرحوم آقا شیخ على محمد بروجردى رضوان الله علیه ) از ایشان سؤ ال كرده بود: آقا، این چه ذكرى است كه شما این قدر تقیّد دارید كه حتى بین سلام و احوال پرسى تان آن را ترك نمى كنى ؟ ایشان لبخندى زده بود و بعد از تاءمّلى فرموده بود: خوب است انسان روزى هزار مرتبه إِنّا أَنْزَلْنا بخواند
)).
6 - راضى به رضاى الهى
حجة الاسلام والمسلمین قدس از شاگردان آقا مى گوید: ((یك روز از روزهاى درسى كمى زودتر به خانه آیت الله العظمى بهجت رفتم - زیرا ایشان گاهى از اوقات وقتى شاگردان به درس حاضر مى شدند هر چند یك نفر هم بود به اتاق درس مى آمد و تا هنگام آمدن دیگران احیاناً جریان و یا حدیث و یا نكته اخلاقى را گوشزد مى كردند - بنده نیز به طمع مطالب یاد شده قدرى زودتر رفتم . خوشبختانه آقا كه صداى ((یا اللّه )) حقیر را شنید زودتر تشریف آورد، بعد از احوالپرسى فرمود:
در نجف یكى از آقازاده هاى ایرانى كه از اهالى همدان و بسیار جوان زیبا و شیك پوش بود و از هر جهت به جمال و خوش اندامى شهرت داشت ، به بیمارى سختى گرفتار و از دو پا فلج شد به گونه اى كه با عصا بیرون مى آمد.
من سعى داشتم كه با او روبرو نشوم ، زیرا فكر مى كردم با وصف حالى كه او داشت ، از دیدن من خجالت مى كشد، لذا نمى خواستم غمى بر غمش بیفزایم . یك روز از كوچه بیرون آمدم و دیدم او سر كوچه ایستاده است و ناخواسته با او رو به رو شدم و با عجله و بدون تاءمل گفتم : حال شما چطور است ؟ تا این حرف از دهانم بیرون آمد ناراحت شدم و با خود گفتم كه چه حرفى ناسنجیده اى مگر حال او را نمى بینى ! چه نیازى بود از او بپرسى ؟ به هر حال خیلى از خودم بدم آمد.
ولى برخلاف انتظار من ، وقتى وى دهان باز كرد مثل اینكه آب یخ روى آتش ناراحتى درونم ریخت ، چنان اظهار حمد و ستایش كرد و چنان با نشاط و روحیه ابراز سرور كرد كه گویا از هر جهت غرق در نعمت است من با شنیدن صحبت هاى او آرام گرفتم و ناراحتى ام بر طرف گردید
)).
7 - بركت و عظمت ولایت
هم او مى گوید: ((روزى آقا در ارتباط با ولایت و عظمت آن فرمودند: در نجف یا در كاظمین یكى از آقایان قریب 10 یا 15 نفر از اهل علم را براى ناهار دعوت كرده بود ولى فرستاده آقا اشتباهاً طلاّب یك مدرسه را كه قریب 60 - 70 نفر بودند دعوت كرده بود. وقتى میهمانان آمده بودند وى دیده بود گذشته از این كه جا براى نشستن آنها كم است غذا نیز خیلى اندك است ، بى درنگ به ذهنش ‍ خطور كرد كه آیت الله حاج شیخ فتحعلى كاظمینى را از جریان با خبر سازد.
وقتى خبر به آقا رسیده بود فرموده بود: دست به كار نشوند تا من بیایم . تا اینكه ایشان تشریف مى آورد و مى فرماید: یك پارچه سفیدِ آب ندیده برایم بیاورید. و ظرف برنج را وارسى كرد و سرپوش را برداشته و آن پارچه را به جاى سرپوش مى گذارد و مى فرماید: حال ظرفها را به من بدهید، من غذا مى ریزم و شما تقسیم كنید، و مكرّر مى فرموده است :
((ها عَلىُّعلیه السّلام خَیْرُ الْبَشَرِ، وَ مَنْ أَبى فَقَدْ كَفَرَ)):(
- هشدار، كه على علیه السّلام بهترین انسانهاست ، و هر كس [ولایت او] را نپذیرد [به خدا] كفر ورزیده است .
تا اینكه به شرافت مقام شامخ على علیه السّلام تمام میهمانان را از آن دیگ غذا داده بود و هنوز طعام دیك به آخر نرسیده بود.
))
یكى دیگر از شاگردان آقا (آقاى تهرانى ) این قضیه را به صورت ذیل براى نگارنده نوشته است : ((آن گونه كه به یاد دارم حضرت استاد این قضیّه را مكرّر به این صورت نقل مى فرمودند كه مرحوم حاج میرزا حسین نورى (ره )، صاحب كتاب ((مستدرك الوسائل )) در سامرّاء به شخصى فرموده بودند كه براى شب پنجشنبه و جمعه صد نفر را دعوت كن ، ولى شخص قاصد صد نفر را براى شب پنجشنبه دعوت كرده بود (در حالى كه منظور حاجى نورى رحمه اللّه این بود كه پنجاه نفر براى شب پنجشنبه ، و پنجاه نفر براى شب جمعه دعوت كند، و براى شب پنجشنبه غذاى پنجاه نفر را تدارك دیده بود).
وقتى حاجى از جریان باخبر مى شود مى فرماید: سریعاً آخوند ملاّفتحعلى سلطان آبادى قدّس سرّه را كه در سامراء اقامت داشته است ، خبر كنید. مرحوم آخوند به محض اطّلاع از قضیّه مى فرماید: غذا را نكشید تا من بیایم . وقتى تشریف مى آورند مى فرماید: یك پارچه آب ندیده بیاورید، پارچه را مى آورند و ایشان آن را روى ظرف غذا قرار مى دهد و سه بار دست خود را روى پارچه مى كشند و در هر بار مى فرمایند:
((عَلِىُّعلیه السّلام خَیْرُ الْبَشَرِ، مَنْ أَبى فَقَدْ كَفَرَ.)) و بعد مى فرمایند: حالا غذا را بكشید، غذا را مى كشند و تمام مهیمانها را غذا مى دهند.))
8 - ارزش كار خالصانه
باز آقاى قدس مى گوید: ((روزى آقا در رابطه با پاداش عمل صالح اگرچه اندك باشد، فرمود: یكى از علماى نجف روزى در مسیر راهش ‍ به فقیرى یك درهم صدقه داد (البته بیشتر از آن نداشت ) شب در خواب دید او را به باغى مجلّل و داراى قصرى بسیار عالى و زیبا دعوت كرده اند كه نظیر آن را كسى ندیده بود. پرسید این باغ و قصر از آن كیست ؟ گفتند: از آن شماست تعجب كرد كه من در برابر این همه تشریفات ، عملى انجام نداده ام . به او گفتند: تعجّب كردى ؟ گفت : آرى . گفتند: تعجّب نكن . این پاداش آن یك درهم شماست . كه خالصانه و با حسن عمل انجام گرفته است .))
9 - ثبات قدم در دیانت
هم او مى گوید: ((روزى آقا در ارتباط با ثبات قدم در دیانت و استمرار پرهیزكارى و تقوا فرمودند: یكى از علماى بزرگ و اهل معنى شخصى را در صحن مبارك حضرت امیرعلیه السّلام دید كه از نهایت تواضع و ادب و ذلّت در برابر مقام شامخ ولایت مولى الموحدین ایستاده و چنان سر به زیر و افتاده و خاضع بود كه گویى با سر راه مى رود. آن عالم عابد ربّانى پیش آن مرد شریف و بزرگوار كه عمرش ‍ از هفتاد به بالا بود رفت و از وضع حال و كیفیت زندگى او جویا شد. آن مرد شریف فرمود: از زمانى كه پا به تكلیف گذاشتم تاكنون از روى عمد و دانسته گناه نكرده ام . البته آن طور مواظبت و دقت و مراقبت این گونه نتیجه را دارد.))
10 - توجه امام زمان (عج ) به شیعیان واقعى
و نیز مى گوید: ((روزى آقا فرمودند: دكترى متدیّن اهل ولایت و شیعه مدتى در صدد پیدا كردن یاران حضرت حجت علیه السّلام مى گشت حتى مى خواست اسامى آنها را بداند. روزى در مطب خود كه در خانه اش قرار داشت تنها نشسته بود، شخصى وارد شد و سلام كرد و نشست و فرمود: حضرت آقا، یاران حضرت حجت علیه السّلام بارتند از... و شروع كرد به شمردن نامهاى آنان و تند تند همه را نام برد و نام یكى نیز ((بهرام )) بود. به هر حال در طول چند دقیقه همه سیصد و سیزده نفر را شمرد و گفت : اینها یاران مهدى عج مى باشند و بلند شد و خدا حافظى كرد و رفت .
دكتر مى گوید: او كه رفت من تازه به خود آمدم كه این چه كسى بود؟ و آیا من خواب بودم یا بیدار؟ از همسرم كه در اتاق مجاور بود پرسیدم : آیا كسى با من كارى داشت و پیش من كسى آمد؟ گفت : آقایى آمد و تند تند حرف مى زد. دكتر مى گوید: تازه فهمیدم كه من خواب نبودم و او از افراد معمولى نبود.

عاشق بی بدیل نعمت تقیان

استاد نعمت تقیان سورکی متخلص به نعمت که حضرت حق سرنوشتی برایش نوشت تا او را از حضیض به اوج عزت برساند

میگفتند فن کشتی را نیک می دانست و با تختی و حبیبی محشور بود

میگفتند یک چشمش را در نزاعی خونین از دست داد

میگفتند در جوانی چه ها بود و چه ها کرد

اما این سنت الهی است که رجال برگزیده اش کسانی باشند که از گناهان بزرگ توبه کرده اند توبه ای نصوح وار

میگفتند روزی با عارفی آشنا میشود که او را به ترک گناهان فرا میخواند عارفی که گفت و رفت و دیگر نشانی از او پیدا نشد نعمت اما 120 روز معتکف مسجد محل میشود و سه بار چله نشینی و ذکر حق از یک فرد کم سوادی چون او قاری قران و شاعری می سازد که می گفتند هر شب بر کتیبه قلبش الهام میشود یک قطعه از شعر ایشان

گفتمش يك خواهشي دارم بگويم؟ گفت نه

خواهشم يك بوسه باشد ميدهيدم؟ گفت نه

گفتمش مرحم نداري از براي قلب من؟

گفت دارم گفتمش بر من دوا كن گفت نه

گفتمش داروي من باشد ميان لعل لب

گر ندادي بوسه مي ميرم،بميرم؟گفت نه

گفتمش اي دلبر افسونگر زيباي من

تو مگر ياري دگر داري بجز من؟گفت نه

گفتمش گويا،تو هم مانند من ديوانه اي

پس تو آن سر دستة ديوانه هايي؟گفت نه

گفتمش بستی چرا در گردنم زنجير عشق

يا بكش يا بوسه ده يكبار ديگر گفت نه

نعمتا گر بوسه مي خواهي بيا نازم بكش

گفتمش خواهم به وصل تو رسيدن؟گفت نه

وصل من روزي براي تو ميسر مي شود

گفتمش آنروز من باشم کنارت؟گفت نه

این عاشق مدتی است از خاک عدم رخت بر بسته وبه دا ر بقا شتافته روحش قرین رحمت باد

عارف گمنام حاج جلال کفاش

 

مروری کوتاه بر زندگی عارف گمنام حاج جلال کفاش

در بهار سال 1285 هـ ش در خانه­ای محقر و کوچک در تربت حیدریه خورشیدی طلوع کرد و فرزندی از تبار نیکان ، صالحان و پارسایان پا به عرصه زندگی نهاد که او 00000 را جلال نام نهادند . که در شناسنامه (جلال انتظار امام) بر او لقب دادند که بعدها به (حاج جلال کفاش) معروف شد .

از کودکی او را به مکتب خانه دادند تا با دروس مکتب خانه و قرآن آشنا شود ولی فقر و تنگدستی خانواده نگذاشت وی به تحصیلاتش ادامه بدهد و در علوم دینی و مذهبی پیشرفتی داشته باشد و از بد حادثه در اوان کودکی در 5 سالگی پدرش را از دست می دهد و با مادر زندگی پرمشقتی را می گذراند و او که مسئولیت زندگی بر دوشش سنگینی می کند به توصیه مادر در ضمن اینکه در مکتب خانه درس
می خواند به مغازه کفاشی رفته تا با مزد ناچیزش بتواند به اقتصاد خانواده و به مادرش کمک بکند .

صاحب کارش به جهت صداقت ، درستکاری و امانت داری و جدیتی که در کودک می بیند به او علاقه مند شده و او را رها نمی کند و مشوق او در کار کفاشی می گردد و این عمل باعث می گردد که جلال از مکتب خانه و علم اندوزی فاصله بگیرد و دوران کودکی و نوجوانی را با کار کفاشی آشنا شود که با نشان دادن استعدادش بعد از دو سه سال در نوجوانی به جرگه استادی در می آید . وی از همان کودکی و نوجوانی راه تقوا و درستکاری را در پیش می گیرد و روز به روز بر مقامات معنویش افزوده می شود و روز و شب برای رسیدن به معبودش تلاش می کند و هدفش فقط به فقط وصال یار است . و هر کاری که انجام می دهد برای رضایت دوست می باشد . بطوریکه کم کم در میان مردم محبوب و شناخته شده و سنبل و اسطوره تقوا ، پرهیزکاری خوش انصاف ، عارفی وارسته و خداشناس می گردد . ولی از آنجا که از شهرت حراس داشت و نمی خواست شهرت و تعریف و تمجید از او خللی در راه رسیدن به معبودش وارد کند و یا او را از راه باز دارد . کمتر در انظار ظاهر می شد و به اندازه کفایت در امر معاش تلاش می کرد و همانند بقیه عرفا دوست داشت گمنام زندگی کند ، تا به معبودش نزدیک تر شود و کارهای روزمره و مشغولیات زندگی او را از راه حق باز ندارد .

از استادش حاج سید محمدباقر موسوی مجتهد به نیکی یاد می کرد و ارادت خاصی به او داشت و بعد از رحلت ایشان هم از کنار مقبره او به سختی دل می کند و ارتباط روحی و معنوی خاصی با او داشت .

در سال 1305 هـ ش از خانواده محترم الماسی همسر اختیار می کند که با همسرش تا پایان عمر یار و غمخوار یکدیگر بوده اند و در این مدت همسرش هیچ گونه گله و شکایتی از ایشان نداشت و در این مدت 63 سال زناشویی خداوند متعال به آنها فرزندی نداد و از داشتن فرزند محروم شدند .

او که در همه جا رضای خدا را مد نظر داشت از فقدان بچه هیچ نارضایتی ، گله و شکایت نداشت و حتی احساس تنهایی نمی کرد و خرسند و راضی به رضای کردگار خویش بود .

زندگی سراسر با افتخاری داشت ، به نان خالی بسنده می کرد و در خانه محقری در محله قلعه کهنه زندگی می کرد . مقید به واجبات و شرعیات و عبادات خویش بود و تا پایان عمر از شب زنده داری و تهجد فروگذار نبود و همیشه در خلوت و جلوت و با لاهوتیان و ملکوتیان در پرواز بود .

این عارف بزرگ و این اسطوره تقوا در کسب و کارش بیش از اندازه دقت داشت و یکی از
مشخصه های این عارف گمنام خوش انصافی او بود که زبانزد خاص و عام شده بود و هنوز پس از مدتها قصه های او و دقت هایش در کسب و سخت گیری هایش در انصاف ، سادگی و صداقت و ساده زیستی او بر سر زبانهاست . و همه به نیکی از او یاد می کنند .

سفرهایی به مکه و کربلا داشته و مقید به زیارت امام رضا(ع) مخصوصاً در ایام زیارتی آن حضرت بود . در اواخر زندگی با وجود کهولت سن و ضعف در چشم و ناتوانی پاهایش مقید به زیارت حضرتش بود و مایه تعجب همگان بود که چگونه با ضعف جسمانی و با این حال به زیارت می رود .

با تلاش در کسب و با کوک زدن به کفش و قناعت توانست با دستمزدهای ناچیز که از مردم می گرفت بنای مسجدی را در همان محله قلعه کهنه به اتمام برساند که به نام مبارک امام زمان (عج) زینت یافت که بعدها به مسجد حاج جلال معروف شد .

به کشف و شهودهایی که می رسید و دریافت می کرد وقعی نمی گذاشت و در پی کشف و کرامات نبود ، چون می دانست سد راهش می شود و اگر به آنها بسنده کند ، پیشرفتی نخواهد داشت و وامانده راه خواهد گردید .

در عین حال که عارفی زاهد ، متدین ، متقی و متعبد بود ، اهل مطایبه و لطیفه گویی هم بود . چهره­ای گشاده و خوش رو داشت . متواضع ، خاشع و خاضع بود بطوریکه وقتی امامت جماعت را در مسجد به او پیشنهاد می کنند از شدت تعبد و پرهیزگاری قبول نمی کند و در جواب آقا سید محمد باقر طباطبایی که از او می پرسد چرا قبول نمی کنید ؟ می گوید : می ترسم .

محب خاندان اهل بیت عصمت و طهارت بود و همیشه متوسل به ائمه اطهار بخصوص به حضرت امام حسین(ع) می شد .

مجالس روضه خوانی او در منزل در روزهای سه شنبه هر هفته هیچ گاه و ترک نمی شد همیشه در حال مراقبه و محاسبه بود و به حساب خودش رسیدگی می کرد و دیگران را هم تشویق به این عمل
می نمود . بشر حافی زمان بود و یار بی کسان و درماندگان و هم نشین و دمخور با پابرهنه ها .

با انصاف بود و به حق خودش قانع بود و پول اضافی از مردم نمی گرفت و اجناس را به نازلترین قیمت در اختیار مشتری می گذاشت و کاسب خوش انصافی بود . با این حال اگر هم پولی برایش باقی
می ماند هزینه درماندگان و بیچارگان می نمود خود کفاش بود ولی کفش به پا نداشت و اگر هم داشت به پای برهنه ها می کرد . دیگران را به خود ترجیح می داد و نوع دوست بود و احترام خاصی برای افراد قائل بود و داشته های خود را با آنها تقسیم می کرد .

صحبت از کمالات و مقامات معنوی او بسیار است و اگر قرار باشد زوایای زندگی او را بیشتر باز کنم ، سخن به درازا خواهد کشید . عمری را با افتخار و سربلندی گذراند ، همه دوستش داشتند و دارند و او را الگو قرار می دهند . همه مردم از کاسب ، عالم و عامی او را سرمشق زندگی خود قرار می دهند و حتی روی منابر نام او را به نیکی یاد می کنند .

در اواخر عمر مریض سختی شد و در بستر بیماری افتاد و به علت ضعف جسمانی پس از 83 سال عمر با برکت در سال 1368 هـ ش دار فانی را وداع کرد و در قبرستان محله بالا در جوار بی بی حسینیه دفن گردید . روحش شاد و راهش بر رهرو باد .

شیخ جعفر اقای مجتهد ی

از حكیم فرزانه آیت الله سیدعبدالكریم كشمیری نقل شد كه:
روزی خدمت آقای مجتهدی رفته و در محضرشان نشسته بودم، در این موقع طلبه‌ای وارد شده و بعد از مدت كوتاهی سؤالی بسیار صعب و دشوار مربوط به علم فلسفه مطرح نمود و خواستار جواب آن از جعفر آقا شد.
با خود گفتم: آخر ای‌ عزیز! این چه سؤالی است كه از ایشان می‌پرسی؟! ایشان كه فلسفه نخوانده‌اند.
جناب جعفر آقا كه سر به زیر نشسته بودند بعد از كمی تأمل ناگهان سر خود را بلند كردند و شروع به پاسخ نمودند و آنچنان مسأله صعب فلسفی را حل كردند و پاسخش را به آن طلبه تفهیم كردند كه گویی تمام علم فلسفه در مشت این مرد خدا بود به طوری كه باید ملاصدرا هم بیاید و نزد ایشان فلسفه بیاموزد.
آقای كشمیری می‌فرمودند: من كه استاد فلسفه بودم از این جواب بسیار متعجب و متحیر گشت



سیره واقعی یک سالک الی الله

استاد مجاهدی حکایت جالبی از اقامت ایشان در کوه خضر نقل می کنند :
هنگامی كه حضرت آقای مجتهدی در قم اقامت داشتند با مسجد مقدس جمكران و كوه خضر (= در نزدیكی‌های روستای جمكران) بسیار مأنوس بودند. در آن زمان هنوز مسجد همان حالت قدیمی خود را داشت و معنویت عجیبی بر فضای آن حاكم بود و ایشان می فرمودند:

مسیر عبور حضرت ولی عصر – ارواحنا فداه – از زمینی كه مسجد مقدس جمكران در آن واقع است. هنوز روشن و عطرآگین است و جان آدمی را می‌نوازد و آدمی را به خضوع و خشوع وا می‌دارد

برزمینی كه نشان كف پای تو بود سال‌ها سجده صاحبنظران خواهدبود

كوه خضر نیز از اماكن مورد علاقه ایشان بود و در آن جا خلوت می‌كردند و به دعا و توسل می‌پرداختند. آن سال تصمیم گرفته‌بودند كه اربعینی را در كوه خضر سپری كنند و لذا ده روز پیش از فرا رسیدن ماه مبارك رمضان به كوه خضر رفتند و در اتاقی كه در آنجا بود ساكن شدند و ارتباطشان را جز با معدودی از دوستان قطع كردند.

بعد از گذشت روزها آخرین روز از ماه مبارك رمضان فرا رسید و جناب آقای مجتهدی فرموده بودند كه در آخرین روز ماه مبارك مهمان آقای حاج میرزا یدالله غروی خواهم بود.
حجت الاسلام غروی از علاقه‌مندان و اطرافیان حضرت آیت الله العظمی نجفی مرعشی بودند و با آقای مجتهدی نیز الفتی دیرینه داشتند، منزل مسكونی ایشان درخیابان بهار بود و دوستان بعد از افطار برای دیدار آقای مجتهدی در آنجا جمع شده بودند و حضرت آقای مجتهدی پاسی از افطار گذشته بود كه آمدند.

ایشان در مدت این چهل روز به خاطر روزه داری و غذای بسیار كمی كه مصرف كرده بودند و نیز به علت شب زنده ‌داری‌ها و ریاضات شرعی، به طور محسوسی لاغر و تكیده شده ‌بودند ولی طراوت وجودی شان بیشتر از پیش به نظر می‌رسید.

پس از ورود به خانه و احوال پرسی از دوستان، دست و روی خود را در آب زلال حوضی كه در وسط حیاط بود شستشو دادند و بعد دستمالی از جیب پیراهن بلند عربی خود درآوردند و همین كه آن را باز كردند تا دست و روی خود را خشك كنند، حال ایشان منقلب شد! و انقلاب حال شان به خاطر مورچه‌ای بود كه در داخل دستمال دیده بودند!
دستمال را آهسته جمع كرده و در جیب خود گذاشتند و فرمودند:

« من ناخواسته این مورچه را از لانه خود دور كرده‌ام و آوارگی او را نمی‌توانم تحمل كنم! باید بروم! قبض او مرا آزار می‌دهد! »

دوستان هر چه اصرار كردند كه شما خسته‌اید و تازه از راه رسیده‌اید، اجازه دهید تا با ماشین سواری شما را تا كوه خضر همراهی كنیم، نپذیرفتند و فرمودند:

« تاوان این غفلت، پیاده رفتن به كوه خضر و پیاده برگشتن است! »

حضرت آقای مجتهدی پیاده به كوه خضر رفتند و در جایی كه بیتوته می‌كردند مورچه را به لانه خود رهنمون شدند و پس از گذشت چند ساعت به قم بازگشتند.



وجود مشكلات به خاطر قطع صله رحم

آقای امیری می‌گفتند:
هنگامی كه خدمت آقای مجتهدی رسیدم به ایشان عرض كردم: مدتی است عیالم مریض می‌باشد و خود نیز دچار گرفتاری متعددی شده‌ام و به طور كلی زندگی نابسامانی پیدا كرده‌ام، اگر ممكن است دعایی بفرمایید تا گرفتاریهایم برطرف شود.
آقا تأملی كرده و فرمودند:

بله، كسی كه رحمش را از خانه دور كند، این چیزها را هم دارد، پیر مردی از بستگانتان از شما دلگیر و ناراحت شده است، شما دل او را شكسته‌اید، او در آن حال آهی كشیده كه به سبب آن، گرفتاری به شما روی آورده‌است و تا هنگامی كه دل او را بدست نیاورید این گرفتاریها برطرف نخواهد شد و عیالتان روز به روز بدتر می‌شود.

آقای امیری می‌گفتند: هر چه در آن موقع فكر كردم چه كسی از من دل آزرده شده به نتیجه‌ای نرسیدم. وقتی به خانه رفتم مسأله را با عیالم در میان گذاشتم و او هم متوجه نشد. بالاخره آنقدر فكر كردیم تا اینكه پی بردیم جریان چیست.
قضیه از این قرار بود كه مدتی قبل پیر مردی درب منزل ما آمده و اظهار داشت: من از اقوام پدرتان هستم اما شما مرا نمی‌شناسید، اگر امكان دارد به من كمكی كنید.

بنده كه تا آن موقع او را ندیده بودم، گفتم: دروغ نگو، من تا بحال یكمرتبه هم تو را ندیده‌ام آنگاه درب را بر روی او بستم و او هم با ناراحتی بسیار آنجا را ترك كرد. وقتی متوجه شدم عیب كار از كجاست شروع به جستجو كردم و بعد از شناسایی آن پیرمرد فهمیدم راست می‌گفته و از اقوام دور ما محسوب می‌شود.

بالاخره به او كمك نموده و دل او را به دست آوردم و پس از آن زندگیم به حالت عادی بازگشت و گرفتاریهایم یكی پس از دیگری برطرف گردید و عیالم نیز سلامتیش را بدست آورد.


بدون گریه بر حضرت سیدالشهداء (علیه‌السلام) نمی‌توانیم زنده بمانیم

جناب آقای حاج فتحعلی تعریف كردند:
در یكی از دفعاتی كه آقا مجتهدی در بیمارستان آیت الله گلپایگانی بستری شدند تمام اطباء بالاتفاق به آقا گفتند: شما اصلاً نباید گریه كنید، و در غیر این صورت نابینا خواهید شد. آقا در جواب به آنها فرمودند:

« ما بدون گریه بر حضرت امام حسین (علیه‌السلام) نمی‌توانیم زنده بمانیم. »


هر چه دارم از ناحیه حضرت علی اصغر (علیه‌السلام) است

جناب آقای جلالی نقل كردند:
روزی درخدمت آقای مجتهدی بودم ایشان در حالی كه بسیار منقلب بودند، تعریف كردند:

چند سال پیش كه در قم بسر می‌بردم روز عاشورا به شدت مریض بودم و به طوری درد سراسر وجودم را فرا گرفته بود كه نمی‌توانستم از رختخواب برخیزم.
طبق معمول همه ساله در آن روز هم مراسم عزاداری و قمه زنی در منزل برپا بود. در همان هنگام با حال سختی كه داشتم متوسل به حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) شدم و حالتی به خصوص برایم پیدا شد و صحنه‌هایی را مشاهده كردم. از جمله دیدم سقف اتاق شكافته شد و نور عجیبی از آسمان به طرفم آمد به حدی آن نور شدید بود كه از شدت آن چشمانم را بستم و بعد از چند لحظه كه چشمانم را باز نمودم و سرم را بالا آوردم دیدم بانویی در حالیكه طفلی را در آغوش دارند در مقابلم نشسته‌اند.
در همان حال به من فهماندند كه آن دو بزرگوار حضرت رباب و حضرت علی‌اصغر (علیهما‌السلام) می‌باشند.
سپس ایشان فرمودند: آقای جلالی هر چه كه دارم و به هر كجا كه رسیده‌ام از ناحیه حضرت علی‌اصغر (علیه‌السلام) و توسل به ایشان بوده است.

اینجا بود كه كلام ایشان با گریه‌های پی در پی قطع و مجلس به یك جلسه توسل مبدل گشت...



دیدار آیت الله گلپایگانی با آقای مجتهدی

جناب حاج فتحعلی نقل كردند:
هنگامی كه حضرت آیت الله گلپایگانی می‌خواستند به دیدن آقای مجتهدی بروند به ایشان می‌گویند: جناب آیت الله گلپایگانی می‌خواهند به دیدن شما بیایند.
آقای مجتهدی می‌فرمایند:

خیر، ایشان از سادات هستند و درست نیست به دیدن ما بیایند، ما به دیدن ایشان می‌رویم.

در همین موقع بطور ناگهانی حال آقای مجتهدی به حدی دگرگون شد كه ایشان را به بیمارستان آیت الله گلپایگانی بردیم ولی آقا اجازه نمی‌دادند طبیبی ایشان را معاینه كند.
وقتی آیت الله گلپایگانی متوجه شدند كه آقای مجتهدی در بیمارستان بستری هستند برای دیدن ایشان به آنجا آمدند. همین كه آقای مجتهدی آیت الله گلپایگانی را دیدند گفتند:

آقا جان همینكه چشم شما به ما افتاد، ما خوب شدیم،

و از روی تخت بلند شدند و به منزل رفتند.
بعداً آقای مجتهدی فرمودند:

« ما به بیمارستان رفتیم كه آیت الله گلپایگانی كه می‌خواهند به دیدن ما بیایند زحمت نكشند و به منزل بیایند. »




او از ما اهل بیت است

آقای حاج فتحعلی از قول حاج میرزا تقی زرگری تعریف كردند:
یك روز كه در منزل نشسته بودم زنگ خانه به صدا درآمد. وقتی درب را باز كردم، دیدم حضرت آیت الله مرعشی نجفی می‌باشند،
ایشان با حالتی شگفت زده فرمودند:

می‌دانید چه شده است؟

دیشب ائمه اطهار (علیهم ‌السلام) به من فرمودند:
كه ما مقام سیادت (منا اهل البیت) را به آقای مجتهدی داده‌ایم.

آقای زرگری می‌فرمودند بعد از شنیدن این مطلب نزد آقای مجتهدی رفته و مطلبی را كه آیت الله مرعشی گفته بودند، برایشان بازگو نمودم، آقا در حالی كه تبسمی بر لب داشتند، فرمودند:

مدتهاست كه این مقام را به ما مرحمت كرده‌اند، آقای مرعشی تازه دیشب متوجه شده‌اند.




به مقصد می‌رسانیم تا به مقصد برسیم

آقای حاج فتحعلی حكایت كردند:
روزی با آقای مجتهدی از كرج راهی تهران بودیم، در بین راه به سربازی برخورد كردیم. آقا فرمودند:

او را سوار كنید.

به امر ایشان او را سوار كرده تا اینكه به میدان آزادی در تهران رسیدیم. ما قصد داشتیم به خیابان ستارخان برویم و آن سرباز می‌خواست به پادگاه بی‌سیم عباس آباد برود و این دو مقصد حدود دو ساعت با هم اختلاف دارد لذا ابتدای خیابان آزادی توقف كردم تا او پیاده شود، در این هنگام آقا فرمودند:

آقا جان او را به مقصد برسانیم.

به ایشان عرض كردم:
مسیر ما با او فرق دارد و اگر بخواهیم او را به مقصد برسانیم حدود دو ساعت طول می‌كشد.
ایشان فرمودند:

اشكالی ندارد آقا جان ما این سرباز را به مقصد می‌رسانیم تا حضرت مولا (علیه‌السلام) انشاء الله ما را به مقصد برسانند

و سرانجام به دستور آقا آن سرباز را به مقصد رساندیم.



چشم پوشی از گناه و عنایت به جناب مجتهدی

آقایان چایچی و بیگدلی نقل كردند:
آقای مجتهدی فرمودند:

در ایام نوجوانی كه به مدرسه می‌رفتم در بین راه به فقرا كمك می‌كردم. یك روز كه از مدرسه بر می‌گشتم در بین راه پیرزنی را دیدم كه مقداری اسباب و اثاثیه در دست دارد او از من خواهش كرد كه كمكش كنم و اثاثیه را به من داده و از جلو حركت كرد تا به منزلی رسیدیم، سپس درب را باز كرده و وارد خانه شد.
من نیز همراه او داخل شدم، كه ناگهان درب بسته شد و با چند دختر جوان روبرو شدم، آنها گفتند: شما به یوسف تبریز مشهور هستید و ما از شما خواسته‌هایی داریم كه اگر انجام ندهید كوس رسوایی شما را خواهیم زد.
ایشان می‌فرمودند:
یك لحظه تأمل كرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پله‌هایی افتاد كه به بام منتهی می‌شد، بلافاصله با سرعت به طرف پله دویده و به پشت بام رفتم، آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند.
با اینكه ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یك یا علی، بی درنگ از پشت بام خود را به داخل باغی كه جنب خانه قرار داشت پرتاب كردم.
همینكه در حال سقوط بودم دو دست زیر كف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد.
ایشان فرمودند: از آن موقع تا الان پاهایم را بر زمین نگذاشته‌ام و هنوز روی آن دستها راه می‌روم...



جلوه حضرت امیر (علیه‌السلام)

آقای بیگدلی تعریف كردند:
روزی به عیادت آقای مجتهدی كه در بیمارستان ساسان تهران جهت عمل جراحی پروستات و كیسه صفرا بستری شده بودند رفتم. هنگامی كه خدمتشان رسیدم فرمودند:

آقا جان: اطلاع دارید چه شده است؟

عرض كردم خیر، مگر چه اتفاقی افتاده؟
فرمودند:

چند روز قبل شنیدم: جوان هجده ساله‌ای در طبقه بالا بستری است كه مبتلا به سرطان شده و قرار است او را عمل كنند،
پرسیدم اسم این جوان چیست؟ گفتند علی، گفتم: ایشان هم نام مولا علی (علیه‌السلام) باشد و سرطان داشته باشد؟ امكان ندارد، باید توسلی محضر مولا پیدا كرده و شفایش را بگیریم، آنگاه توسلی پیدا كردیم، در اثنای آن حضرت مولا علی (علیه‌السلام) در طبقه پنجم بیمارستان جلوه‌ای نمودند، بطوری كه نور عجیبی بیمارستان را روشن نموده و تمام پرسنل بیمارستان و بیماران، متوجه آن شدند و با این جلوه حضرت جوان سرطانی شفا یافت.

آنگاه به پرسنل بیمارستان گفتم: حضرت امیر (علیه‌السلام) این جوان را شفا دادند و حتماً باید فردا قبل از عمل جراحی تحت معاینه پزشكان قرار گیرد، آنگه به اتاق عمل برود، روز بعد كه جوان را معاینه كردند، معلوم شد كه هیچ اثری از سرطان در بدن او باقی نمانده و در كمال صحت و سلامتی بسر می‌برد!


هنگامی كه رییس بیمارستان متوجه این ماجرا می‌شود می‌گوید اگر او سرطان را شفا می‌دهد چرا خودش به بیمارستان آمده و كیسه صفرا و پروستات كه دو عمل جراحی مهم است را انجام داده؟!
آنگاه نزد آقای مجتهدی آمده و با كمال بی‌ادبی و گستاخانه می‌گوید تو كه سرطان را شفا می‌دهی، چرا خودت در بیمارستان عمل كرده‌ای؟!

آقا هم به او می‌فرمایند:

چنانچه حضرت مولا علی (علیه‌السلام) به من اجازه دهند تمام بیماران این بیمارستان را كه هیچ، بلكه بیماران تمام بیمارستانهای موجود را با یك یاعلی شفا خواهم داد و سپس شروع كردند به خواندن این شعر از خواجه شیرازی:

به ولای تو كه گر بنده خویشم خوانی از سر خواجگی كون و مكان برخیزم

عباس جان آب بیاور

حجت الإسلام اعتمادیان نقل كردند:
زمانی آقای مجتهدی در منزل یكی از رفقا برای ناهار دعوت شده بودند، هنگامی كه ایشان تشریف می‌آورند و صاحب خانه سفره غذا را پهن می‌كند متوجه می‌شود كه آب در سفره نمی‌باشد، در این موقع صاحب خانه به شخصی كه عباس نام داشت می‌گوید:
عباس جان آب بیاور.

به محض اینكه این جمله را می‌گوید، یكمرتبه آقای مجتهدی می‌فرمایند:

چه گفتید؟! عباس جان آب بیاور،

و چند مرتبه این جمله را تكرار كرده و به شدت منقلب می‌شوند و منتقل به روز عاشورا و آب آوردن حضرت ابوالفضل العباس (علیه‌السلام) می‌شوند و مجلس اطعام یكپارچه به عزا و گریه مبدل می‌شود و حاضرین تا مدتی به یاد سقای دشت كربلا می‌گریند.


جواب سلام خادم حرم حضرت علی ابن موسی الرضا – علیه السلام

آقای حمید حسنی‌طباطبایی تعریف می‌كردند:
در سفری كه حدود 35 سال پیش به مشهد داشتم، شنیدم كه حضرت آقای مجتهدی بعد از ظهرها به هنگام غروب ساعتی را در یكی از بقعه‌های باغ رضوان به سر می‌برند و من برای دیدن ایشان به آنجا رفتم.
مقبره، خیلی شلوغ بود و افراد زیادی در خدمت آقای مجتهدی بودند. متوجه شدم كه ایشان چشم خود را از در بقعه بر نمی‌دارند، انگار منتظر آمدن كسی هستند!
چند دقیقه‌ای گذشت و یكی از خادمان علی بن موسی الرضا (علیه السلام) درحالی كه شال سبزی به كمر بسته بود و گلابدانی در دست داشت، وارد بقعه شد. آقای مجتهدی از جای برخاستند و با احترام او را در كنار خود نشاندند و بیش از اندازه او را مورد عنایت قرار دادند.
وقتی كه او رفت، به من فرمودند:

سید بزرگواری است و امام رضا (علیه السلام) به او لطف خاصی دارند و بعد قسم یاد كردند و فرمودند:
هر موقع كه ایشان به حرم رضوی مشرف می‌شود و به محضر امام سلام می‌كند، جواب سلام او را می‌دهند و من این را به گوش خود شنیده‌ام و حكایت نقل گفته دیگران نیست!

ولی آقای مجتهدی نفرمودند كه آن سید خادم، خودش هم جواب سلام امام را می‌شنود یا نه.

حکایاتی ازعلامه طباطبایی


خاطرات و حکایتهایی ازعلامه طباطبایی(رحمت الله علیه) از زبان آشنایان

۱- راز خلقت انسان !
از قول آیت الله حسن زاده نقل شده :
« شبی در این موضوع فکر می کردم که چرا خداوند، انسان ها را آفرید؟
آیاتی مانند و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون را هم که از نظر می گذراندم و این که در تفسیرش فرموده اند: لیعبدون، یعنی لتعرفون، باز این اشکال به ذهنم می آمد که عبادت، فرع معرفت است، و ما که معرفتی نسبت به خدا نداریم، پس چه عبادتی؟! و …»
صبح، اول وقت، به حضور استاد علامه طباطبائی رسیده و سؤال را با ایشان در میان گذاشتم که « حضرت استاد! پس چه کسی بناست خداوند را عبادت کند؟! »
ایشان در بیانی کوتاه فرمودند: « گرچه یک نفر! »
تا این جمله را فرمودند، من آرام شدم؛ همان دم به یاد وجود مقدس امام زمان علیه السلام افتادم و خاطرم آمد که زمین و عالم، هماره چنین شخصی را دارد.
دیگران همگی طفیلی وجود انسان کامل (معصوم) هستند و گویی هدف از خلقت آنان، به خلقت موجود تام و کامل باز می گردد. »
امیر بیان ، علی علیه السلام، خود پرده از راز خلقت برداشته اند:
« فانا صنائع ربنا والناس بعد صنائع لنا: ما ساخته پرودگاریم خویشتنیم و مردم ـ همگی ـ پس از ما برای ما ساخته و آفریده شده اند. »

بقیه در ادامه مطلب….
. انقطاع از دنیا
در ماههای آخر حیات دنیوی، این فیلسوف و حکیم متشرع، دیگر به امور دنیا توجهی نداشت و کاملاً از مادیات غافل بود و در عالم معنویت سیر می کرد، ذکر خدا بر لب داشت و گویی پیوسته در جهان دیگر بود.
در روزهای آخر حتی به آب و غذا هم توجه نداشت. چند روز قبل از وفاتش به یکی از دوستان فرموده بود:
« من دیگر میل به چای ندارم و گفته ام سماور را در جهان آخرت روشن کنند، میل به غذا ندارم. »
و بعد از آن هم دیگر غذا میل نکرد، با کسی سخن نمی گفت و حیرت زده به گوشه اطاق می نگریست.
۲٫ در سوگ همسر

در روزهایی که علامه طباطبایی در سوگ همسرشان محزون و متأثر بود و اشک فراوانی از دیدگانش بر گونه ها جاری می ساخت، یکی از شاگردان سبب این همه آشفتگی و ناراحتی علامه را از این بابت جویا شده بود، علامه پاسخ داده بود:
« مرگ حق است، همه باید بمیریم، من برای مرگ همسرم گریه نمی کنم، گریه من از صفا و کدبانوگری و محبت های خانم بود.
من زندگی پرفراز و نشیبی داشته ام. در نجف با سختی هایی مواجه می شدم، من از حوائج زندگی و چگونگی اداره آن بی اطلاع بودم، اداره زندگی به عهده خانم بود. در طول مدت زندگی ما، هیچ گاه نشد که خانم کاری بکند که من حداقل در دلم بگویم کاش این کار را نمی کرد یا کاری را ترک کند که من بگویم کاش این عمل را انجام داده بود.
در تمام دوران زندگی هیچ گاه به من نگفت چرا فلان عمل را انجام دادی؟ یا چرا ترک کردی؟… من این همه محبت و صفا را چگونه می توانم فراموش کنم. »

3. نصیحت متواضعانه

یکی از یاران شهید مطهری می گوید:
در نظام طلبگی و حوزه، علامه نه تنها استاد علم بود، بلکه در متن آن استاد اخلاق و سازندگی هم بود؛ یعنی، استاد هم مربی بود و هم معلم؛ نشست و برخاست و تدریسشان خود تعلیم بود، اصلاً رویه تدریس استاد در سر درس سازندگی و اخلاق بود، مثلاً گاهی که به علامه طباطبایی عرض می کردیم: حاج آقا نصیحتی بفرمایید!
ایشان می فرمودند :
« حاج آقا خودش محتاج تر است! »
و با همین بیان همه ی مطلب را به ما می فهماندند.
۴٫ ما همه بندگان خدائیم!

آیت الله ابراهیم امینی یکی از شاگردان علامه طباطبایی اظهار می دارد:
« در هر مجلسی که در خدمت علامه طباطبایی می رسیدم، آنقدر افاضه رحمت و علم داشت و به اندازه ای سرشار از وجد و سرور و توحید بود که از شدت حقارت در خویش احساس شرمندگی می نمودم و معمولا هر دو هفته یک بار به قم شرفیاب می شدم و زمان زیارت و ملاقات ایشان برایم بسیار ارزنده بود.
… هر موقع که خدمتشان می رسیدم، بدون استثنا برای بوسه زدن بر دستان علامه طباطبایی خم می شدم ولی آن حکیم و فیلسوف متواضع دست خود را لای عبای خویش پنهان می نمود و حالتی از حیا و شرم در ایشان هویدا می گردید که مرا منفعل می نمود.
یک روز عرض کردم ما برای برکت و فیض دست شما را می بوسیم، چرا مضایقه میفرمایید؟
سپس افزودم آقا آیا شما این روایت را که از حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در منابع شیعه آمده است: « من علمنی حرفاً فقد صیرنی عبداً: هر کس مرا نکته ای آموزد، مرا بنده خویش ساخته است. »، به خاطر دارید؟
علامه طباطبایی فرمودند: « بلی روایت مشهوری است. »
عرض کردم: شما این همه معارف و مکارم به ما آموخته اید و کراراً مرا بنده خود ساخته اید، آیا از ادب بنده این نمی باشد که دست مولای خود را ببوسد و بدان تبرک جوید؟!
آنگاه علامه طباطبایی با تبسم فرمودند:
« ما همه بندگان خدائیم. »
۵٫ استماع قرآن توأم با گریه

استاد محمد باقر موسوی همدانی مترجم تفسیر المیزان طی خاطراتی گفته است:
« علامه طباطبایی قرآن را در خود پیاده کرده بود، وقتی در تفسیر قرآن به آیات رحمت و غضب و یا توبه برمی خوردیم، ایشان منقلب می شد و اشکش از دیدگانش جاری می گردید و در این حالت که به شدت منقلب به نظر می رسید می کوشید من متوجه حالتش نشوم.
در یکی از روزهای زمستانی که زیر کرسی نشسته بودیم من تفسیر فارسی را می خواندم و ایشان عربی را نگاه می کردند، و در باب توبه و رحمت پروردگار و آمرزش گناهان بودیم، ایشان نتوانست به گریه بی صدا اکتفا کند و رسماً زد به گریه و سرش را پشت کرسی پایین انداخت و شروع کرد به گریه کردن.»
۶٫ صعود و پرواز شهید

پس از واقعه هفتم تیر که نزدیکان و اطرافیان علامه طباطبایی نمی خواستند خبر شهادت دکتر بهشتی را به علت کسالت علامه به ایشان بدهند، در همین احوال یکی از اطرافیان علامه طباطبایی به اتاق ایشان می روند و علامه به او عبارتی بدین مضمون می فرمایند:
« چه به من بگویید و چه نگویید من آقای بهشتی را می بینم که در حال صعود و پرواز است. »
۷٫ ارتباط با ملکوت

یکی از شاگردان می گوید:
« روزی به عیادت علامه رفتم در حالی که حالشان سنگین بود، دیدم تمام چراغهای اتاق را روشن نموده لباس خود را بر تن کرده با عمامه و عبا و با حالت ابتهاج و سرور زایدالوصفی در اتاقها گردش می کنند و گویا انتظار آمدن کسی را داشتند.
یکی از مدرسین محترم حوزه علمیه قم نقل کردند که در روزهای آخر عمر علامه طباطبایی در حضورش بودم، دیدم دیده گشودند و فرمودند:
« آنها را که انتظارشان داشتم به سراغمان آمدند. »
۸٫ تجلی شخصیت عرفانی در پایان عمر

یکی از نزدیکان علامه می گوید:
« اینکه گفته اند در اواخر عمر ایشان دچار فراموشی شده بود صحت ندارد، من که با ایشان مأنوس بودم چند بار تجربه کردم و دیدم که کاملاً حواسشان جمع است ولی در اواخر عمر شخصیت ایشان تحت الشعاع شخصیت عرفانی وی قرار گرفته بود و برای معلومات خود کوچکترین ارزشی قائل نبودند و به سئولات جواب نمی دادند ولی در مسائل عرفانی اظهار نظر می کردند.
یک وقت که ایشان در بیمارستان بستری بودند، خدمتشان رسیده و عرض کردم: آقا مطالبی بفرمایید:
فرمودند: « شما صحبت کنید. »
عرض کردم: آقا از اشعار حافظ چیزی به خاطر دارید؟
با خوشحالی فرمودند: بله و یکی از غزلهای حافظ را شروع به خواندن نمودند و سپس به من فرمودند:
« بقیه شعر را شما بخوان. »
۹٫ چشمه های حکمت

علامه ـ رضوان الله علیه ـ می فرمودند:
« در اوایل تحصیلم، حدیثِ :« من اخلص لله اربعین صباحاً، فجّر الله ینابیع الحکمة من قبله علی لسانه : هر کس چهل روز خود را برای خداوند خالص کند، خداوند چشمه های حکمت را از دلش بر زبان وی جاری و روان می کند. » را خواندم و تصمیم گرفتم بدان عمل کنم.
پس از آن چله، هرگاه اندیشه و تصور گناهی به ذهنم می آمد، ناخودآگاه و بی فاصله از ذهنم می رفت. »
۱۰٫ اثر ذکر « یا الله »

شخصی نقل کرد که گرفتار وسواس شدیدی شدم؛ به طوری که توانایی تکبیرة الاحرام گفتن نماز را نداشتم.
روزی در منزل استاد بزرگوار، علامه (ره)، خدمتشان مشرف شدم و ناراحتی خود را به عرض آن واصل به حق رساندم. مرحوم علامه فرمودند:
« هرگاه می خواهی نماز بخوانی، یک یا الله بگو، سپس نماز را شروع کن. »
به منزل رفتم؛ هنگام نماز فرا رسید و آماده به جا آوردن این واجب شدم. در آن حال دیدم اثری از آن بیماری وسواس که مانع از به جا آوردن نماز بود در من نیست و نیازی [هم] به گفتن یا الله پیدا نکردم. فهمیدم همان یا الله آقا طباطبائی باعث شفایم شده است.
۱۱٫ رویای صادقه

همسر شهید مطهری نقل می کنند:
« حدود یک هفته به شهادت استاد مطهری، مرحوم علامه طباطبائی یک روز صبح، ساعت نه، به منزل ما زنگ زدند و خود استاد گوشی را برداشتند.
علامه فرموده بودند که « دیشب حضرت امام حسین علیه السلام را در خواب دیدم و از حضرت پرسیدم: حال آقا مطهری چطور است؟
ایشان تبسم فرموده و جواب دادند: آقا مطهری از دوستان ماست. »
[ من هنگام گفت و گوی استاد مطهری و علامه، تنها شاهد بودم که] آقا مطهری در مقابل علامه تواضع و تعارف می کند. ما علامه را «حاج آقا» صدا می کردیم.
پس از مکالمه آن دو، من از آقا مطهری سؤال کردم: « حاج آقا چه می فرمودند؟ » پس از اصرار زیاد من، خواب علامه را برای ما تعریف کردند.
با این که شهید مطهری هنوز در قید حیات بود، علامه در خواب حال او را از حضرت سید الشهداء علیه السلام رسیده بودند و ما بعدها فهمیدیم که این بشارتی برای شهادت مرحوم مطهری بوده است. »
۱۲٫ خون گریستن موجوداتِ عالم در رثای امام حسین(ع)

مرحوم حجت السلام وجدانی فخر می گوید:
« بعد از ظهر عاشورایی به قبرستان « حاج شیخ ( قبرستان نو) » در قم رفته بودم که دیدم مرحوم علامه در گوشه ای از قبرستان هستند.
برای عرض ارادت نزدیک شده و عرض سلام و ادب کردم. آن بزرگ چند بار از سوز و گداز به من فرمودند:
« آقا وجدانی! می دانید امروز چه روزی است؟! » عرض کردم:
« بله؛ امروز عاشوراست. »
فرمودند: « می بینی همه دنیا، موجودات، آسمان، زمین و جمادات ـ همه ـ در حال اشکِ خون ریختن و گریستن بر حضرت سیدالشهدا علیه السلام هستند؟! »
متعجب شده و دانستم که ایشان خبر از حقایق هستی می دهند. در همین حال، ایشان خم شده و سنگی از زمین برداشته، آن را به سان سیبی با دست از وسط شکافتند و میان آن را به من نشان دادند.
با چشمان خودم، در میان سنگ، خون دیدم! و ساعتی با بهت و حیرت غرق مشاهده آن بودم. وقتی به خود آمدم، متوجه شدم که علامه از قبرستان رفته اند و من در تنهایی به نظاره آن سنگ خونین جگر مشغولم! »
۱۳٫ گوش شنوا نیست!

استاد فاطمی نیا می گفتند:
« یکی از شاگردان استاد طباطبائی می گفت:
با مرحوم علامه کاری داشتم؛ به خانه ایشان رفته و در زدم، اما کسی در را باز نکرد. هیچ کس هم در کوچه نبود و درها و پنجره های همسایگان ایشان هم، همگی، بسته بود.
ناگاه شنیدم صدایی گفت: « علامه در قبرستان حاج شیخ است! »
هر چه به اطراف نگریستم، کسی را ندیدم. با خود گفتم:
« به قبرستان حاج شیخ (نو) می روم؛ اگر علامه آن جا بود، هم مطلبم را عرض می کنم و هم درستی و راستی این آوای (صدای) ناشناس برایم روشن می شود. »
به قبرستان که رسیدم، علامه را دیدم و ایشان تا متوجه بنده شدند، فرمودند:
« دست و پایت را گم نکن! از این اصوات، بسیار است؛ گوش شنوا نیست! »
۱۴٫ توسل به امام زادگان

یکی از آشنایان علامه نقل می کند:
« برای استاد مشکلی فلسفی رخ داده بود؛ همان ایام به زیارت امامزاده ای رفت و پس از آن، همان امامزاده به خواب ایشان آمده و مشکل علمی استاد را حل کرد! »
۱۵٫ نگاه طبیبانه!

باز ایشان نقل می کنند که:
« اهل علمی دیوانه شده بود. او را نزد علامه آوردند و استاد علامه یک ربع ساعت به وی نگریست؛ در اثر داروی نگاه ایشان، بیمار عاقل و سالم شد. »
۱۶٫ روح علامه

آقا سید حسین احمدی می گوید:
« یکی از شاگردان و مریدان آیت الله طباطبائی می گفت: در خانه علامه با ایشان به گفت و گو نشستیم.
وقتی بازگشتم و به منزل خود رسیدم، روح علامه ( البته در زمان حیات ایشان ) نزدم حاضر شده و فرمود:
« راضی نیستم گفت و شنودهای این جلسه را جایی بازگو کنی! »
۱۷٫ ذکر الهی

علامه می فرمودند:
« روزی در باغ بودم. ناگهان متوجه شدم همه کلاغ های روی درخت، یک پارچه
« الله ! الله! » می گویند! »
و نیز می فرمود:
« هنگامی که به «ذکر» مشغولم، مشاهده می کنم درخت های حیاط خانه هم با من ذکر می گویند. »
۱۸٫ همه عالم، عالِم است !

استاد امجد از قول علامه طباطبائی نقل می کنند که:
« شبی در نجف، بر پشت بام خانه، آماده خوابیدن می شدم که مکاشفه ای برایم رخ داد و دیدم دستم و همه اعضایم، می بینند و می شنوند و همان زمان دیدم که همه عالم، عالِم است. »
باز ایشان می گوید:
« هرگاه سوالی داشتم و خدمت علامه می رسیدم، قبل از این که پرسش را بیان کنم، جوابش را می فرمودند. »
۱۹٫ خبر از آینده

مهندس عبدالباقی فرزند علامه نقل می کند:
« روزی مرحوم مادرم به من گفت: « پس از مرگ من، فلان خانم را ـ که خانم شایسته ای است ـ به همسری پدرتان برگزینید. »
گفتم: « مادرجان! زندگی و عمر، دست خداست و کسی از آن خبر ندارد. شما چه می دانید [ کدامتان زودتر از دیگری از جهان خواهد رفت ؟!]»
مادرم گفت: « خودِ پدرت گفته که عمر من زودتر به پایان می رسد. » و همین طور هم شد!
هنگامی که مادرم در بستر بیماری بود، یک روز پدر ما به شدت نگران، غمگین و هیجان زده بود و آرام نداشت و دائم قدم می زد و یاد خدا می کرد و همان روز هم، مادر ما درگذشت و برایم روشن شد که گفته پدرم درست بود و از پاره ای وقایع آینده خبر داشت. »
۲۰٫ خوشا آنان که دائم در نمازند!

نجمه السادات ( دختر علامه ) نقل میکردند:
« زمانی در درکه ی تهران بودیم که دیدم مرحوم پدر بر سجاده نماز، مشغول عبادت اند. همان لحظه به حیاط رفتم و مشاهده کردم که ایشان در حیاط قدم می زنند.
باز به اتاق رفته و دیدم همان لحظه، سرگرم عبادت اند! تعجب کردم که چطور در یک لحظه ایشان در دو جا هستند! این مطلب را با مادرم در میان گذاشتم و مادر فرمود:
« دخترم! مگر نمی دانی این دست از انسانها (اولیاء خدا) هنگامی که دست از عبادت می کشند، خداوند فرشته ای را به شکل آنان می آفریند تا به جای آنان عبادت کند؟! »
۲۱٫ سبحان الله!

آیت الله جوادی می فرمودند:
« وقتی سوره «اسراء» از المیزان نوشته شد، مرحوم علامه جلسه ای داشتند که ما نیز شرکت می کردیم و احیاناً نکاتی که به نظر می رسید، به ایشان عرض می کردیم.
در یکی از کلمات آیات آخر سوره « اسراء» ایشان بحثی کرده بودند که این «ال» در کلمه چگونه است؟ برای جنس است یا استغراق یا عهد؟
اما وقتی مراجعه کردیم، دیدیم اصلاً «ال» در آیه وجود ندارد. به ایشان گفتیم که آقا! اصلاً «ال» در این آیه نیست!
فرمودند: « بله؛ تنها خداوند است که منزه از خطا و نسیان است. »
۲۲٫ حفاظت الهی

حجت الاسلام ممدوحی نقل می کنند:
« مرحوم علامه طباطبائی جلساتی داشتند که گاهی در منزل خودشان و گاهی در خانه بعضی شاگردانشان تشکیل می شد. یک بار که در اواخر عمرشان قرار بود برای حضور در یکی از جلسات، شبانه از کوچه پس کوچه های تاریک شهر قم عبور کنند؛ با ارتعاشی که در بدن داشتند و راه ناهموار منزلی که آن شب قرار بود بروند و تاریکی کوچه ها، یکی از اطرافیان عرض کرد:
احتمال دارد ـ خدای نکرده ـ با این وضع، به زمین بخورید. می شود جلسه این هفته را مثلاً در خانه خود حضرت عالی برپا کرد تا اذیت نشوید.
علامه فرمودند:
« مگر ما در روز به وسیله نور خورشید خود را نگه می داریم و مگر نور خورشید باعث می شود زمین نخوریم؟! »
« قل من یکلؤکم بالیل و النهار من الرحمن؟! بگو: چه کسی شما را در شب و روز از [ هر آسیب] خدای رحمان حفظ می کند؟! سوره انبیاء آیه ۴۲ »
۲۳٫ داروی همه دردها خداست!

حجت الاسلام عبدالقائم شوشتری می گوید:
به مرحوم علامه طباطبائی عرض کردم:
« من چله نشستم؛ عبادت ها کردم؛ خدمت بزرگان رسیدم و … اما مشکلم حل نشد! »
ناگهان حال ایشان دگرگون شد و دست بر صورت نهادند و گریستند و در میان گریه فرمودند:
« داروی همه دردها خداست! داروی همه دردها خداست! »
۲۴٫ راز خلقت انسان !

از قول آیت الله حسن زاده نقل شده :
« شبی در این موضوع فکر می کردم که چرا خداوند، انسان ها را آفرید؟
آیاتی مانند و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون را هم که از نظر می گذراندم و این که در تفسیرش فرموده اند: لیعبدون، یعنی لتعرفون، باز این اشکال به ذهنم می آمد که عبادت، فرع معرفت است، و ما که معرفتی نسبت به خدا نداریم، پس چه عبادتی؟! و …»
صبح، اول وقت، به حضور استاد علامه طباطبائی رسیده و سؤال را با ایشان در میان گذاشتم که « حضرت استاد! پس چه کسی بناست خداوند را عبادت کند؟! »
ایشان در بیانی کوتاه فرمودند: « گرچه یک نفر! »
تا این جمله را فرمودند، من آرام شدم؛ همان دم به یاد وجود مقدس امام زمان علیه السلام افتادم و خاطرم آمد که زمین و عالم، هماره چنین شخصی را دارد.
دیگران همگی طفیلی وجود انسان کامل (معصوم) هستند و گویی هدف از خلقت آنان، به خلقت موجود تام و کامل باز می گردد. »
امیر بیان ، علی علیه السلام، خود پرده از راز خلقت برداشته اند:
« فانا صنائع ربنا والناس بعد صنائع لنا: ما ساخته پرودگاریم خویشتنیم و مردم ـ همگی ـ پس از ما برای ما ساخته و آفریده شده اند. »
۲۵٫ نفس مطمئنه

آیت الله طباطبائی گاهی اوقات که صحبت می کردند از سالیان سختی که در حمله متفقین در تبریز بودند و هیچ آرامشی نداشتند، یاد می آوردند و می گفتند:
« سالیانی بر من گذشت که هیچ آرامشی نداشتم! »
اما ما می دانیم که ایشان بسیاری از رساله های عمیق فلسفی را در همان زمان ناآرامی آذربایجان نوشته اند و اگر چه ایشان از آرامش ظاهری محروم بود، با این وجود خوفی به دل راه نمی داد.
ایشان می فرمود:
« بنده هنگامی که می خواستم از نجف باز گردم، هرچه کتاب نوشته بودم، در رودخانه انداختم و تنها یکی از آن ها را ـ بدون توجه ـ برای خود نگه داشتم. »
و آن کتاب، رسائل سبع ایشان بود.
بشوی اوراق اگر همدرس مایی که علم عشق در دفتر نباشد.

گفتگویی جذاب با فرزند حضرت آیت الله بهجت (ره)

پدرم اسرار مگوی خود را مگو گذاشت/ راز چمدان آیت‌الله بهجت چه بود؟

حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت در ابتدای این گفت‌وگو بیان داشت: زندگی پدرم دو جهت داشت: بخشی از زندگی ایشان، جهت فیزیکی آن است که در خانواده و دوستان مطرح بود و گوشه‌هایی از آن به ما رسیده است ولی جهت دیگر؛ زندگی درونی ایشان بوده که نه خودشان راجع به عواملی که در شخصیت ایشان موثر بوده صحبت و راهنمایی می‌کردند و نه حتی مدارک و آثار و نامه‌هایی را که از علمای مختلف داشتند و ما می‌توانستیم از آن بهره ببریم را نشان می‌دادند.

وی افزود: معمولا یک چمدانی داشتند که این مدارک و نامه‌های علمای بزرگ به ایشان را در آن گذاشته و قفل کرده بودند که در دسترس ما نباشد. حدود یکسال قبل از رحلتشان آن چمدان را از من خواستند. بنده چمدان را برای ایشان بردم و بعد دیگر از آن چمدان خبری نشد. نمی‌دانیم که چه شد. یقین داریم از منزل بیرون نرفته ولی دیگر نیست.

وی تأکید کرد: ایشان اسرار مگوی خود را واقعا مگو گذاشتند. ما یک سری اطلاعات از ایشان به صورت کم و کوتاه و پراکنده به دست می‌آوردیم. این اطلاعات به صورت معما برای ما باقی بود. بنده چون فارغ التحصیل فلسفه بودم، عادت داشتم باور خیلی چیزها برایم با برهان و دلیل باشد. باید به یقین صد در صد می‌رسیدم و ادله ۲۰ درصد و ۵۰ درصد برایم کافی نبود. لذا به زندگی و تحصیل خود مشغول بودم و فقط لوازمات ضروری زندگی ایشان را تهیه می‌کردم.

علامه جعفری فرمود: تمام کارهایت را رها و به این پیر خدمت کن!

فرزند آیت الله بهجت در بخش دیگری از گفت‌وگوی خود با فارس به ماجرای حضور علامه جعفری در خانه‌شان اشاره کرد و افزود: میان کارهایم روزی چند ساعت را به ایشان اختصاص می‌دادم و در خدمتشان بودم و بقیه را به اتاق خود در بیرون و خوابگاه که حجره‌ای بود می‌رفتم و مشغول کارهای شخصی‌ام می‌شدم. تا اینکه در سال ۱۳۶۳ علامه جعفری یک روز که از منزل آیت الله بهجت بیرون می‌رفت، با حرف‌هایش یک تلنگری به من زد.

وی ادامه داد: علامه جعفری به من گفت که تو تمام کارهایت را رها کن و به خدمت ایشان بیا. علامه جعفری با آن لهجه شیرین و غلیظ ترکی گفت:

«تو عقلت نمی‌رسه که این کیه!»

علامه وقتی از احوالاتم پرسید و من گفتم که درس‌های فلسفه و ریاضیات و ستاره‌شناسی و عرفان را خوانده‌ام، خیلی برایش جای تعجب بود که چطور توانسته بودم اینها را در قم بخوانم. من هم به شوخی به ایشان گفتم که استاد اینجا مجانی بود و من هم نشستم و خواندم.

فرزند آیت‌الله بهجت گفت: علامه به من فرمود حالا یک چیزی می‌گویم گوش کن. گفتم آقا می‌شنوم. گفتند نه باید عمل کنی. گفتم آقا چطور به مجهول مطلق عمل کنم؟ به چیزی که نمی‌دانم چطور عمل کنم؟ علامه با همان لهجه خود گفتند دست بردار، من برایت می‌گویم. تو تمام کارهایت را رها کن و بیا خدمت همین پیر را بکن.

بهجت ادامه داد: تو گفته‌هایش را یادداشت کن و ضبط کن که نه می‌شناسی‌اش و نه می‌گذارد که بشناسی‌اش. من قم و تهران و مشهد و نجف و عراق و شیعه و سنی را دیده‌ام؛ همین یکی آخرش مانده است. وقتی او را از تو گرفتند، آن وقت می‌فهمی که بوده! بنده در آن زمان مشغول تحصیل بوده و کار فراوان داشتم و در دانشکده بودم.

علامه جعفری: پدرت(آیت‌الله بهجت) مأمور این قرن و این دوره است

وی اضافه کرد: علامه جعفری به من دستور داد که ضبط کن و نگه دار و برای نسل آینده امانت دار باش که این مرد تمام می‌شود و بعد از اینکه او برود معلوم نیست تا ۱۰۰ سال دیگر هم کسی چون او بیاید. خداوند در هر دوره‌ای یک فرد را میدان می‌دهد، یعنی میدانی را که دارد برایش باز می‌کند و رشدش می‌دهد تا برای دیگران نشان و الگو باشد.

بهجت گفت: علامه جعفری تأکید کردند آیت الله بهجت مأمور این قرن و این دوره است. البته پس از رحلت پدرم نیز خیلی از شاگردان ایشان به من می‌گفتند که ایشان دیگر تمام شد و تو فکر نکن که همه همین‌طور هستند. با تلنگری که علامه جعفری در سال ۶۳ به من زد، در همان بیست و چند سال پیش، یک مقدار کارهایم را کم کردم و ۷ ساعت در روز را به ایشان اختصاص دادم.

وی افزود: پس از سال ۷۲-۷۳ نیز حدود ۱۵ ساعت شد و از سال ۸۰ به بعد بیست و چهار ساعته با ایشان بودم. با این حال ایشان خیلی هنرمند بود و همه کارهایش را تحت یک پوشش و پوسته‌ای انجام می‌داد. وقتی مسائل بلند علمی را می‌خواست نقل کند، خیلی ساده می گفت: می‌شود این چنین گفت…

آیت‌الله بهجت آخرین فرمول‌های عرشی را به ساده‌ترین شکل بیان می‌کرد

علی بهجت در بخش دیگری از گفت‌وگوی خود با فارس به شیوه برخورد پدر خود با نظریات علمی اشاره کرد و گفت: ایشان اشکالات و ایرادات نظریه‌های دیگران را می‌گرفت و بعد وقتی می‌خواست نظریه خودش را بدهد، نمی‌گفت که این نظریه بنده است و هیچ کسی نگفته و در جایی نیست و یا خوب توجه کنید. بلکه فقط می‌فرمود: این چنین هم می‌شود گفت، حالا شما ببینید. ایشان آخرین فرمول‌های عرشی را از لحاظ علمی با این بیان ساده می‌گفت.

فرزند آیت‌الله بهجت گفت: از نظر بعد درونی که اصلا حاضر نبود اقرار به چیزی بکند. حتی اینقدر پوشش داشت که مثلا اگر ما می‌خواستیم راجع به استاد ایشان بپرسیم، که آیا از استادتان کار خارق العاده‌ای دیدید یا نه؟ و یا شاهد عمل ممتازی از او بودید یا نه؟ حاضر نبود حرفی بزند. چرایش را بعدها فهمیدم که اگر ایشان درباره استاد خود سخن می‌گفت، این سوال به ذهن ما می‌آمد که حالا این استاد به شما چه یاد دادند؟ بنابراین ایشان از ابتدا چیزی نمی‌گفتند.

وی ادامه داد: بنده دبستانی که بودم، یکی از علما که ریش حنایی می‌گذاشت و سیدی حدود ۸۰ ساله بود، به من گفت که برو تو نخ بابات و ببین که چی بلد است. پدرم او را می‌شناخت ولی من خوب او را نمی‌شناختم. به من می‌گفت که استاد پدرت آنقدر قوی بوده که به هر کسی چیز مهمی داده، برو ببین به پدرت چه داده است.

وی افزود: من هم بچه بودم و می‌رفتم می‌گفتم بابا، آن آقا گفته برو ببین پدرت چه گرفته. پدرم خیلی می‌خندید و در حال تبسم می‌گفت: بله، عجب… عجب… و از کنار آن می‌گذشت. هیچ راهی نمی‌گذاشت تا بیشتر در موردش بدانیم.

داستان عجیب قبل از تولد آیت الله بهجت

حجت الاسلام بهجت در مورد سیر زندگی پدر بزرگوارش از کودکی گفت: داستان کودکی ایشان از سالها قبل‌تر شروع می‌شود و به داستان پدرشان بر می‌گردد که معروف است. پدر آیت الله بهجت در نوجوانی در حال مرگ بوده که ندایی را می شنود که این را رها کنید، او پدر محمد تقی است.

وی گفت: خلاصه ایشان جانی دوباره می‌گیرد و همه تعجب می‌کنند. بعد ازدواج می‌کند و فرزندانش متولد می‌شوند و این داستان را فراموش کرده بوده تا موقع تولد فرزند سومش به یاد می‌آورد که وقتی کوچک بوده به او گفتند که پدر محمد تقی است. اولین پسر را محمد مهدی و دومی را محمد حسین و سومی را که به یاد می‌آورد نامش را محمد تقی می‌گذارد.

وی ادامه داد: محمد تقی هفت ساله بوده که در حوض خانه می‌افتد و خفه می‌شود. از دست دادن این بچه برای آنها غم سنگینی است و مادر آیت الله بهجت متوسل می‌شود تا این فرزند را خداوند به آنها می‌دهد و نامش را محمد تقی می‌گذارند. محمد تقی ثانی؛ که من در یادداشت های پدر ایشان دیده بودم که نامشان را محمد تقی دومی نوشته بودند.

مادر ایشان نمی‌خواست تا دوباره محبت مادر و فرزندی زنده شود

فرزند آیت‌الله بهجت بیان کرد: از آنجا که خداوند کسانی را که می‌خواهد پرورش دهد با رنج پرورش می‌دهد و در ناز و نعمت نمی‌خواباند، آیت الله بهجت هم در ۱۶ ماهگی مادر جوان خود را از دست می‌دهد. مادر ایشان حدود ۲۸ سال داشته است.

وی افزود: یکی از اقوام که اینها را برای من تعریف می‌کرد گفت انسانهای بزرگ به راحتی می‌توانند با اموات ارتباط برقرار کنند و سپس به پدرم گفت: آقا شما مادرتان را در خواب دیده‌اید؟ پدرم گفت: بله؛ ایشان پرسید که مادرتان چه شکلی بود؟ پدرم گفت: چادرش را پایین آورده بود و صورتش پوشیده بود.

بهجت ادامه داد: آن فرد تعجب کرد و گفت: عجب مگر شما پسرش نبودید؟ مگر نامحرم بودید که این کار را کرده بود؟ پدرم لبخندی زد و اشک گوشه چشمش جمع شد و گفت: شاید می‌خواسته تا محبت مادر و فرزندی دوباره در وجود من زنده نشود. ایشان خیلی زود از محبت مادری محروم می‌شود و خواهر بزرگ ایشان متکفل امور او می‌شود.

وی اشاره کرد: پدرم از خاطرات کودکی با خواهرش تعریف می کرد . ایشان می گفت روزی خواهرم داشت نشاءهای گوجه فرنگی و بادمجان را در باغچه می کاشت. من کوچک بودم و پشت سر او می رفتم و می دیدم که نشاء سبز را در داخل خاک می گذارد، آن را بر می داشتم و همین طور تا آخر خط هرچه کاشته بود را برداشتم. در آخر یک دسته نشاء به او دادم. خواهرم گفت چرا تمام کارهای مرا خراب کردی و یک بار مرا زد. من گریه کردم و عمویم گفت که چرا او را می زنی؟ او هم می خواسته خدمت کند و قصد بدی نداشته. این خاطره از حدود سه سالگی در ذهن ایشان باقی بود.

محمد تقی جانِ مرا چوب زدن یعنی چه؟

بهجت ادامه داد: پدر ایشان نیز خیلی به او علاقه داشته و او را مکتب خانه گذاشته بود. ایشان در مکتب خانه باهوش بوده و خوب درس می‌خوانده و عزیز بوده است. یک بار مربی مکتب خانه برای اینکه از بقیه زهر چشم بگیرد، او را تنبیه می‌کند. او که اصلا توقع نداشته تنبیه شود، پیش پدر رفته و ناراحتی می‌کند. پدر او چون شاعر بوده برایش قصیده‌ای می‌گوید که مفصل است. این شعر را داخل پاکتی به محمد تقی می‌دهد تا به معلمش بدهد. مقداری از آن این بود:

محمد تقی جان مرا چوب زدن یعنی چه / گل و بستان مرا چوب زدن یعنی چه

وی افزود: آیت‌‌الله بهجت از کودکی اعمالی را انجام می‌داده که با کودک سازگار نبوده است. هم مکتبی‌های او برای من می‌گفتند که در مکتب کارهای بچه‌گانه نمی‌کرد و خیلی جدی بود و اگر مسئول نظم ما می‌شد، مثل یک فرمانده همه را به صف می‌کرد.

وی گفت: سپس پدرم تا ۱۳ سالگی مقداری از درس طلبگی را در همان جا خواند. بعد سیدی که وضع مالی خوبی داشته و زمین دار بوده و خیلی به آیت الله بهجت علاقه مند بوده، خانواده او را تحریک می‌کند تا او را همراهش به عراق بفرستند. علت علاقه این سید هم معلوم نبوده است.

بهجت بیان داشت: من ایشان را در کودکی دیده بودم و این سید خیلی مرا دوست داشت. همیشه وقتی وارد خانه آنها می‌شدیم، مرا می‌گرفت و بر روی طاقچه‌ای می‌نشاند. خلاصه این سید می‌خواسته پدرم را با خود ببرد که بار اول موفق نمی‌شود و آنها برای بار دوم و با کاروان بعدی عازم می‌شوند.

تحصیلات آیت‌الله بهجت در کربلا و نجف

فرزند آیت الله بهجت ادامه داد: ایشان به مدت ۴ سال برای تحصیل در کربلا بوده، خوب درس می‌خواند و سپس به نجف می‌رود. طلبه‌هایی که در کربلا بودند می‌گفتند که مثلا درس فلان استاد نباید رفت چون طولانی است و به درس استادی می‌رفتند که در مدت کمتری آن درس را بگوید. ولی آیت الله بهجت درست برعکس همه بر سر درس استادی می روند که ۱۴ ساله تمام می‌کند. آن استادی بسیار قوی به نام مرحوم کمپانی بوده که از لحاظ فکری خیلی مسلط و قدرتمند بوده است. پس از آن آقایی از علما بوده که نه تنها علم روز حوزه را داشته بلکه علم باطن را هم کسب کرده بوده به نام سید علی آقا قاضی.

وی افزود: پدرم با وجود اینکه خیلی‌ها به درس او نمی‌رفتند، به درس او می‌رود. شرایط آقای قاضی برای درس بسیار سنگین بوده و کسی که می‌آمده باید فارغ التحصیل ۱۰ سال حوزه و نیمه مجتهد یا مجتهد بود. آیت الله بهجت هنوز به این مراحل نرسیده بود ولی توانست در درس آقای قاضی شرکت کند. اینکه آقا چطور توانست به درس آقای قاضی راه یابد معلوم نیست و نمی‌گفت.

حجت‌الاسلام بهجت گفت: من کلی فکر کردم که چطور چیزی از ایشان بشنوم و در نهایت به ذهنم رسید تا این گونه سوال کنم. بنابراین از پدرم پرسیدم اولین باری که اسم آقای قاضی را شنیدید کجا بود؟ ایشان گفت من در کربلا که بودم برادر علامه طباطبایی که به زیارت می‌آمد، به حجره من می‌آمد و مهمان من می‌شد و با هم دوست شده بودیم. او اسم آقای قاضی را آورد و گفت که او مردی این چنین است. ولی پدرم دیگر از درون خودش چیزی نگفت.

وی ادامه داد: ایشان در اثر ریزگردهای زیاد هوا، ریاضت، درس، و خواندن نماز و روزه مریض می‌شود و برای اینکه بهتر شود بین نجف و کربلا جا به جا می‌شده و گاهی به کاظمین که هوای بهتری داشته می‌رفته است. آیت الله بهجت در سن ۲۹ سالگی و در سال ۱۳۲۴ شمسی فارغ التحصیل می‌شود و به ایران برمی‌گردد و در شمال ازدواج می‌کند.

۲۰ مقام معنوی در سن جوانی / پیش رو و پشت سر برای پدرم فرقی نداشت

حجت‌الاسلام بهجت در بخش دیگر از این مصاحبه به فارس گفت: در مورد مقاماتی که ایشان به آن‌ها رسیده بود، یکی از علمای بزرگ نجف به نام آقای قوچانی در مورد ایشان گفته بود که خداوند در جوانی ۲۰ مقام بزرگ را به ایشان عطا کرده ولی چه کنم که با ایشان عهد دارم نگویم. فقط یکی از آنها که مردم می‌دانند این است که برای ایشان پیش رو و پشت سر فرقی نداشت.

وی اضافه کرد: پسر آن عالم بزرگ که آقای قوچانی بود به من گفت آقای قوچانی نزدیک فوت خود نگران بود که مبادا عهدش را با آیت الله بهجت شکسته باشد و بدون اینکه اسم او را ببرد، آن مقامات بلند را برای کسی تعریف کرده باشد و دیگران از ویژگی‌های آقای بهجت و علاقه‌ای که آقای قوچانی به ایشان داشت، حدس زده باشند که اوست.

فرزند آیت‌الله بهجت گفت: بعدها معلوم شد پدرم از خیلی از دوستانش که متوجه می‌شدند عهد می‌گرفته تا این سر را فاش نکنند. یکی از این مقامات طی الارض ایشان بوده که آقای ری شهری در کتاب زمزم عرفان خود از قول پسر یکی از علما نقل می‌کند که پدرش شاگرد آقای بهجت در نجف بوده و با ایشان طی الارض کرده بودند.

وی ادامه داد: این عالم در یکی از چهل شبی که نذر داشتند تا به مسجد سهله بروند و پدرشان مهمان ایشان در کربلا بوده و نمی‌توانستند تنهایش بگذارند، آقای بهجت با طی الارض ایشان را از کربلا به مسجد سهله می‌برد و بر می‌گرداند تا نذرش را ادا کرده و دوباره کنار پدر پیرش که مهمان او بوده، بر گردد و او بعد متوجه می‌شود.

بهجت گفت: آیت‌الله بهجت از او عهد می‌گیرد تا زنده است، به کسی نگوید. پس از سالها این عالم و پسرش آیت الله بهجت را در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها می‌بینند. سپس آن عالم از ترس اینکه بمیرد و آن راز با او دفن شود، برای پسرش باز گو می‌کند و از او عهد می‌گیرد تا او و پدرم زنده‌اند، سر را فاش نکند.

چشم آیت‌الله بهجت حقیقت معصیت را می‌دید، بنابراین مرتکب نمی‌شد

حجت‌الاسلام علی بهجت افزود: بنده پس از رحلت پدرم متوجه خیلی از این قضایا شدم. در روز دوم ختم پدرم یکی از علما که الآن فوت کرده و پسر مرحوم آقا سید جمال گلپایگانی بود، به من اشاره کرد که نزدیکش بروم. ایشان روی ویلچری نشسته بود و کنار گوش من گفت: من ۶۰ سال پیش در نجف که بودم، آقای قوچانی که با پدر شما نزدیک بود و از اسرار او اطلاع داشت و ارتباط خوبی با استاد آیت الله بهجت نیز داشت، به من چیزی گفت.

وی ادامه داد: او گفت سر اینکه آقای بهجت از همه هم کلاسی‌هایش ممتاز شد، یک چیز بود و آن این بود که آقای بهجت از کودکی و سالها قبل از بلوغ خود در اثر عبادت، چشمش معصیت را می‌دید و مرتکب نمی‌شد. لذا دوران کودکی را با پاکی گذراند و بعد از دوران کودکی هم همین طور گذشت. او معصوم بود و معصوم ماند و گناه او را سنگین و چرک و آلوده نکرد. در مدارج ترقی که دیگران باید پله پله بالا بروند، ایشان چون پاک و سبک بود پرواز می‌کرد.

بهجت ادامه داد: پدرم هم در صحبت‌هایش داشت که گناه را کوچکش را هم نباید کوچک بشماری. همیشه می‌گفت اگر در بالاترین حد ترقی باشی و ببینی کودکی آجری جلوی پای نابینایی می‌گذارد تا او زمین بخورد و کودک بخندد و تو فقط یک لبخند زدی، همین کافی است تا تو را با مغز از آن بالا به پایین اندازد.

وی تأکید کرد: این صحبت پسر آقای سید جمال گلپایگانی خیلی به ما کمک کرد و اطلاعات ما را به هم دوخت و وصل کرد. من همیشه طلب مغفرت برای ایشان می‌کنم. بنده بارها از پدرم شنیده بودم و خیلی دیگر از شاگردان ایشان نیز شنیده بودند که پدرم می‌گفت کسی را می‌شناسم که خداوند توفیق معصیت از کودکی به او نداد. هربار معصیت پیش می‌آمد، خداوند یک طور منصرفش می‌کرد.

حجت‌الاسلام علی بهجت در پایان بخش نخست گفت‌وگوی خود با فارس اظهار داشت: هیچ وقت پدرم «من» نمی‌گفت و همیشه همه عنوان‌ها و برچسب‌ها و من‌ها را پاک می‌کرد. بسیاری از مطالب را با عنوان سوم شخص می‌گفت و خیلی‌ها می‌گفتند خود آقاست. و من باور نمی‌کردم و دنبال دلیل بودم. او هم که هیچ اقراری نمی‌کرد و من بعدها فهمیدم.

شمر در عالم برزخ

http://shokrinia.webphoto.ir/photos/sh618023.jpg

مرحوم آیت الله سید مرتضی نجومی :

روزی علامه امینی به من فرمود : مدت ها فکر می کردم که خداوند متعال چگونه شمر را عذاب می کند و جزای آن تشنه لبی و جگر سوخنگی حضرت سید الشهدا (ع) را چگونه می دهد؟

شب هنگام خواب دیدم آقا امیر المومنین (ع) در صحرایی بسیار خوش آب و هوا روی صندلی نشسته و من هم خدمت آن جناب ایستادم ، دو کوزه نزد ایشان بود فرمودند : این کوزه ها را بردار و برو از آنجا آب بیاور و اشاره به محلی فرمودند که بسیار با صفا بود ، استخری پر آب و درختانی بسیار با طراوت در اطراف آن بود که صفا و تلالو آب و شادابی درختان قابل توصیف نیست. کوزه ها را برداشته و به آن محل رفتم و آنها را آب نموده ، حرکت کردم تا به خدمت امیر المومنین باز گردم.

ناگهان دیدم هوا رو به گرمی نهاد و هر لحظه گرمی هوا و سوزندگی صحرا بیشتر می شد دیدم از دور شخصی به من نزدیک می شود و هرچه به من نزدیک می شد هوا گرمتر می گردید گویی همه حرارت از آتش اوست. در همان حال به من الهام شد که او شمر است وقتی به من رسید هوا به قدر گرم سوزان شده بود که قابل تحمل نبود آن ملعون هم از شدت تشنگی در شرف هلاکت بود ، رو به من نمود که از من آب بگیرد من مانع شدم و گفتم : اگر هم بمیرم نمی گذارم از این آب قطره ای بنوشی. حمله شدیدی به من کرد و من مقاومت می نمودم ، دیدم الان کوزه ها را از من می گیرد آنها را به هم کوبیدم کوزه ها شکسته و آب آن به زمین ریخت ، چنان آب کوزه ها تبخیر شد که گویی قطره ای آب در آنها نبوده است. او که از من نا امید شد رو به استخر نهاد من بی اندازه غمگین شدم که مبادا آن ملعون از آب استخر بنوشد و سیر آب گردد ولی تا به استخر رسید آب استخر چنان ناپدید شد که گویی سالهاست یک قطره آب در آن نبوده ، درختان هم کاملا خشک شد. او هم از استخر مایوس شده بود ، از همان راهی که آمده بود بازگشت . هرچه دورتر می شد هوا رو به خوبی و خوشی و درختان و آب استخر به طراوت و شادابی اول بازگشتند. به نزد حضرت امیر (ع) برگشتم فرمود : خدا در عالم برزخ اینگونه آن ملعون را عذاب می کند و اگر یک قطره از آب آن استخر را هم می نوشید از هر زهری تلختر و از هر عذابی برای او دردناکتر بود

موت اختیاری

حکیم هیدجی بعد از رحلت والدش علایق ارثی را از ملک و مواشی پدر به برادران خود واگذار نمود و به حالت قناعت در تهران زیست و جز سفر حج و زیارت مشهد ائمه هدی (ع) مسافرت دیگری ننمود. او به آنچه عمل می‏کرد، دیگران را توصیه می‏نمود و به هر چه می‏گفت، عامل بود:

حکیم جلوه، استاد حکیم هیدجی موت اختیاری را به عنوان دلیل بارز تجرد نفس قبول داشت و یک بار هم موت ارادی در خویش پدید آورد. ولی مرحوم هیدجی منکر مرگ اختیاری بود و خلع و لبس اختیاری را محال می‏دانسته، در بحث با شاگردان انکار و رد می‏کرد، شبی در حجره خود پس از به جا آوردن فریضه عشا رو به قبله مشغول تعقیبات نماز بود که مردی روشن ضمیر وارد شد، سلام کرد آنگاه عصایش را در گوشه‌ای نهاد و گفت: جناب آخوند تو چه کار داری به این کارها؟ آن مرد که صفای نفس و نورانیت دل داشت، گفت: موت اختیاری، هیدجی گفت این وظیفه ماست بحث و نقد و تحلیل کارمان است، بی دلیل و برهان نمی‏گوییم، آن مرد بار دیگر گفت راستی قبول نداری، حکیم زنجانی پاسخ منفی داد، او هم درنگ ننمود در برابر دیدگانش پای خود را رو به قبله کشید و به پشت خوابید و گفت انا للّه و انا الیه راجعون و گویی که مرده است، حکیم هیدجی نگران شد در حال اضطراب و تشویش دوید و طلاب را خبر نمود، آنها نیز از دیدن این وضع آشفته شدند، سرانجام بنا گردید خادم مدرسه تابوتی بیاورد و شبانه او را به فضای شبستان مدرسه ببرند تا فردایش برای استشهادات و تجهیزات آماده شوند، ناگاه آن مرد از جا برخاست و گفته  بسم اللّالرحمن الرحیم و رو به هیدجی نمود، لبخندی زد و اظهار داشت: حالا باور کردی، وی گفت: به خدا باور کردم ولی امشب جانم را از هراس گرفتی! پیر مرد در خاتمه گفت: آقا جان معرفت تنها از طریق درس خواندن به دست نمی‏آید، عبادت نیمه شب، تعبّد، راز و نیاز و مانند اینها هم لازم است، اینکه تنها بخوانید و بنویسید و بگویید کفایت نمی‏کند، از همان شب هیدجی روش گذشته را عوض نمود، نیمی از اوقات را برای مطالعه و تدریس و تحقیق قرار داد و نیم دیگر را برای تفکر در قدرت و آفرینش الهی، ذکر و عبادت خداوند عزوجل، او شبها توجه و اقامه نماز شب را جدی‏تر انجام می‏دهد و به جایی می‏رسد که دلش به نور خداوند منور و سرّش از غیر و او منزه و در هر حال انس و الفت با خدای خود داشته و از سروده هایش این حالات زاهدانهو عابدانه هویداست.

مرتضی مطهری از تهذیب نفس و صفای نفس او سخن گفته است اهل مزاح و خوشرویی هم بود و با آخوند ملا قربانعلی زنجانی فقیه حامی مشروطه مشروعه مراوده داشت.

علامه سيد عباس كاشاني و حکایتی جالب از حرم حضرت عباس علیه السلام


آيت الله العظمي سيد محسن حکيم قدس سره از علماي بزرگ و مراجع بنام تقليد نجف اشرف بود که سالها زعامت حوزه کهنسال نجف را به عهده داشت و در راه نگهباني از دين خدا رنج ها به جان خريد.

آيت الله سيد عباس کاشاني حائري در مورد حضرت ابوالفضل عليه السلام و سرداب و قبر مطهرش داستاني را در خدمت این مرجع بزرگوار مشاهده کرده که اینگونه نقل کرده است:

«روزي در بيت آيت الله حکيم بودم که کليد دار آستان مقدس حضرت ابوالفضل عليه السلام تلفن کرد و گفت: «سرداب مقدس حضرت ابوالفضل عليه السلام را آب گرفته و بيم آن مي رود که ويران گردد و به حرم مطهر و گنبد و مناره ها نيز آسيب کلي وارد شود ، شما کاري بکنيد.»

آيت الله حکيم فرمودند: «من جمعه خواهم آمد و هر آنچه در توان دارم انجام خواهم داد.»

آن گاه گروهي از علماي نجف از جمله اينجانب به همراه ايشان به کربلا و به حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام رفتيم. آن مرجع بزرگ براي بازديد به طرف سرداب مقدس رفت و ما نيز از پي او آمديم؛ اما همين که چند پله پايين رفتند ديدم نشست و با صداي بسيار بلند که تا آن روز نديده بودم شروع به گريه کرد.

همه شگفت زده و هراسان شديم که چه شده است؟ من گردن کشيدم و ديدم شگفتا منظره عجيبي است که مرا هم گريان ساخت.

منظره اين بود که ديدم قبر شريف ابوالفضل عليه السلام در ميان آب بسان جايي که از هر سو به وسيله ديوار بتوني بسيار محکم حفاظت شود در وسط آب قرار دارد؛ اما آب آن را نمي گيرد درست همانند قبر سالارش حسين عليه السلام که متوکل بر آن آب بست اما آب به سوي قبر پيش روي نکرد و آنجا را حاير حسيني ناميدند. سلام خدا بر او و سالارش حسين عليه السلام.»

عنایت امام حسین علیه السلام به حاج شیخ اسماعیل دولابی

آیت الله العظمی مبشر کاشانی ازمراجع عظام تقلید در مورد علم اهل بیت علیه السلام فرمودند:
ائمه طاهرین، صاحبان علم هستند و هر فردی که قصد عالم شدن و بهره گرفتن از دانشی را دارد، تنها از طریق آنها است که به او عنایت می شود و اگر می بینید آیات قرآن در مورد نعمات الهی و بهشت سخن می گویند، مقصود همان معارف الهی هستند که در آنجا نصیب مؤمنان می شود.

ایشان در ادامه همین بحث از باب نمونه فرمودند: جناب آقای حاج اسماعیل دولابی که برداشت های زیبا و خوبی از آیات و روایات داشتنه اند به این دلیل بوده است که وقتی در ایام جوانی به زیارت عتبات عالیات در کشور عراق می روند و به محضر مبارک امام حسین علیه السلام در کربلا مشرف می شوند، کنار ضریح مقدس، از آن حضرت طلب علم و معرفت می کنند.

ایشان (مرحوم دولابی)در آن حال که بسیار منقلب هستند، ناگهان مکاشفه ای برایشن پیش می آید و می بینند دست مبارکی از ضریح مقدس خارج شد و سیبی را داخل سینه ایشان قرار داد.

آن گاه متوجه می شوند که امام علیه السلام به ایشان عنایت فرموده اند و آن معارفی را که بیان می کردند از حضرت سید الشهدا علیه السلام داشتند و آن سیب هم معنی اش همان معارف و علوم بود

تمثال مبارک سالک راه خدا,عارف روشن ضمیر,عبد صالح

حاج میرزا محمد اسماعیل دولابی

کوهی روی دوش


 

آیت الله سید عبدالکریم کشمیری فرمودند:


آقای حداد شخصی پخته و بزرگ بود و بنده مکرر از نجف به کربلا می رفتم و از محضر ایشان استفاده می کردم. گاهی هم ایشان به نجف می آمد و به نمازم اقتدا می کرد.


روزی وسط نماز دیدم کوهی روی دوش من گذاشته شده است. تعجب کردم. بعد از نماز دیدم که همان موقع آقای حداد به من اقتدا کرده است.





ایشان به بنده فرمود: هیچگاه از این برخوردها هراسی نداشته باش.



مژده دلدار، صفحه 24

شیخ جعفر اقای مجتهدی در باره ایت الله کشمیری:

مجتهدی درباره آیت الله کشمیری


آقای پاینده نقل می کنند:


یکی از دوستان که بارها خدمت آیت الله سید عبدالکریم کشمیری را درک کرده بود تعریف می کرد که منزل مرحوم جعفر آقای مجتهدی بودم. ایشان درباره آیت الله کشمیری فرمود:






ایشان با این ذکرهایی که گفته، من متحیرم چه طور روی زمین راه می رود؟



من زیبایی دارم که ...(ایت الله بهجت)


 

‌آیت الله خسروشاهی به ذکر خاطره‌ای از بیماری آیت‌الله بهجت در حوزه علمیه نجف و مواجهه جالب وی با یک پرستار زن مسیحی در بغداد پرداخت.

آیت‌الله سید ابراهیم خسروشاهی از بزرگان حوزه علمیه تهران در حاشیه مراسم بزرگداشت آیت‌الله بهجت‌(ره) که شب گذشته در مسجد جامع ازگل برگزار شد، به خبرنگار آیین و اندیشه خبرگزاری فارس گفت: خاطره‌ای از آیت‌الله بهجت برای شما نقل می‌کنم که نمی‌دانم در مورد بخشی از زندگی خودشان بود یا از دیگران نقل می‌کردند.

وی افزود: آیت‌الله بهجت که در حوزه علمیه نجف مشغول فراگیری علوم حوزوی بود بیمار می‌شود و برای مداوا به بیمارستانی در بغداد منتقل و بستری می‌شود.

آیت‌الله خسروشاهی ادامه داد: پرستار آیت‌الله بهجت یک زن عیسوی(مسیحی) بود و دید ایشان هیچ توجه‌ای به او ندارد. پرستار از طلبه جوان پرسید چرا به من توجه نداری، مگر من زیبا نیستم؟! طلبه در پاسخ گفت: من زیبایی دارم که می‌ترسم اگر به تو توجه کنم، او [خدای صاحب جمال] به من توجه نکند!




مرحوم حافظیان و راه رفتن روی آب

 

حاج شیخ عبدالقائم شوشتری فرمودند:


از شخص موثقی شنیدم زمانی که مرحوم حافظیان هند بودند به جنگل صوفی پوره که محل ریاضت مرتاضان هند است تشریف برده بودند. این مکان مقدس در ساحل رود سند است. ایشان از این طرف رودخانه به آن طرف از روی آب آمدند، مرتاضان کارهای عبادی خود را رها کردند به تماشای ایشان پرداختند و به ایشان گفتند آیا تو تسخیر آب داری؟


یک روز بنده همین جریان را از خود آقا سوال کردم.

آقا (مرحوم حافظیان) فرمودند:

مبالغه کرده اند من یک رقم شنا بلدم که ایستاده شنا می کنم آنها چون ندیده بودند تعجب می کردند)


 


خاطراتی از ایت الله شوشتری ازجناب علامه حافظیان

بنده در سن شانزده سالگی با ایشان آشنا شدم وکیفیت آشنایی بدین گونه بود : من به رعاف (خون دماغ ) مبتلا بودم و جهت درمان به بیمارستان امام رضا (علیه السلام )رفتم همانوقت شخصی را آوردند که او را مار کبری گزیده بود وآمپول یخ برایش زده بودند. آمپول جواب نداده بود. دکترها جوابش کردند واین شخص از درد به خود می پیچید. دلم به حالش سوخت به اطرافیان گفتم: یک آقایی هست به نام سید ابوالحسن حافظیان میگویند دراین امور وارد است .همراهان او به من گفتند :آقا! ما که نمی شناسیم تو را به خدا شما بروید .من هم رفتم در منزلشان وقتی بیرون آمدند قضیه را گفتم .جناب سید هم مطلبی را روی دستش نوشت و یک سیلی آرام به من زد و فرمود برو که خوب شد! من تعجب کردم . کسی دیگر مریض است مرا میزند وبعد کف دست من هم نوشتند:آمیا، شرامیا و فرمودند :اگر کمی درد داشت این عمل را انجام بدهید،وقتی رفتم دیدم مار گزیده آرام نشسته ،گفتم :چه شد گفتند : حدود 20دقیقه ای هست که درد بکلی یکدفعه رفت فقط جایش مختصر دردی دارد. قضیه را گفتم وآن عمل را تکرار کردم کاملا خوب شد.

2-از ایشان سئوال کردم آیا ملاقات امام زمان ممکن است ؟فرمودند : بله ولی باید قبلا گرد وغبار نفس را فرو نشاند . واین شعر را میفرمودند :

اگر به آب ریاضت برآوری غسلی همه کدورت دل را صفا توانی کرد

جمال یار ندنرد نقاب چهره ولی تو خاک ره بنشان تا نظر توانی کرد

ز منزلات هوس گر برون نهی قدمی نزول در حرم کبریا توانی کرد

ولیک این صفت رهروان چالاک است تو نازنین جهانی کجا توانی کرد

تا آخر غزل ....(البته معتقد بودند این غزل متعلق به ابن سینا میباشد نه حضرت حافظ)

3-ضریح قبلی حضرت رضا (علیه السلام ) به دستور جناب آقای حافظیان ساخته شد طلاجات زیادی

از پاکستان ،هندوستان و ایران جمع کردند و ضریح را توسط هنرمندان اصفهانی ساخته شد .

روزی که قرار بود ضریح را نسب کنند در اطراف ضریح چند نفر بیشتر نبودند از جمله استاندار وخود آقای حافظیان ،معمار وچند کارگر مخصوص . آخرین سنگ مرمر را که زیر ضریح نصب کردندآن معمار ویژه آستان قدس که شاعر هم نبود یک مرتبه این رباعی را خواندند:

بنهاد ضریحی ز زر وسیم بدستور بر مرقد شاهی که به خورشید دهد نور

هر کس که ببوسد ز سر صدق بگوید ای بوالحسن حافظیان سعی تو مشکور

4-مرحوم حافظیان اشعار زیادی هم دارند از آن جمله :

فقیهان دفتری را میپرستند حرم جویان دری را میپرستند

بینداز پرده تا معلوم گردد که یاران دیگری را میپرستند *

5- ایشان انگشتری را برای مرحوم امام خمینی (ره) درست کرده بودند و بر روی آن دعایی نوشته بودند که هیچ وقت خطری امام را تهدید نکند

یادی از مرحوم شیخ محمد تقی پاره دوز تهرانی

مرحوم شیخ محمد تقی پاره دوز تهرانی که در خیابان مولوی اول چهار راه مولوی در یک کوچه فرعی ساکن بود هنوز ازدواج نکرده بود از یکی از حاجیان بازار یک زیر زمین اجاره کرده بود وهمیشه سحرها برای تهجد بیدار می شد وپس از چند دقیقه از خانه بیرون می رفت با آنکه کلید نداشت و هنگام مراجعت هم بدون کلید وارد می شدروزی همسر صاحب خانه جریان را به شوهر نقل کرد آن شب صاحب خانه تا سحر بیدار ماندو از پنجره اتاق تاریکی ایشان را زیر نظر گرفت دید امشب هم مثل هر شب دو ساعت قبل از اذان بیدار شده نخست وضوی باحالی گرفت و به آسمان نگاه کرده : ربنا اننا سمعنا ئ/منادی للایمان ان امنو ابربکم فامنا ربنا فاغفرلنا ذنوبنا و کفرعنا سیاتنا و توفنامع الابرار سپس قبل از اینکه از خانه بیرون رود صاحب خانه به داخل حیاط آمد و به ایشان سلام داد و جریان را سوال نمود که چگونه می روی و چگونه بر می گردی کفاش گفت : حالا مگر اشکال چیست صاحب خانه گفت : من نمی گویم ولی حاجیه خانم می گوید نکند شیخ محمد تقی دزد باشد شیخ گفت من که زن و بچه ندارم خرجی هم ندارم دزدی کنم کجا بگذارم حالا که این طور است امشب بیا با هم دزدی کنیم سپس گفت شما وضو بگیرید چهار کعت نماز نافله شب را در همان منزل خواندند وبعد دست او را گرفت واز خانه بیرون رتند او کلید برای گشودن در استفاده نکرد ..فقط دستش را به روی در گذاشت وجمله ای گفت ودر باز شد.چند قدمی بیشتر نرفته بودند وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند وگفت حاج اقا اینجا را میشناسی ؟گفت بله مشهد است . حرم مشرف شدند . زیارتنامه مختصری خواندند باز دست اورا گرفت و از صحن بیرون شدند وارد صحن جدیدی شدند .مرحوم شیخ محمد تقی پرسید اینجا را هم میشناسی ؟وی دقتی کرد وگفت :اینجا نجف اشرف است.چون قبلا رفته بودند وسپس حرم سایر ائمه را به همان کیفیت رفت و حرمین شریفین به طوری که اول اذان صبح در مسجد الحرام بودند . پس از نماز صبح کمی نشسته و مراجعت نمودند .هنگام ورود به منزل حاج اقا روی دست وپای ایشان افتاد و معذرت خواهی کرد و گفت همه منزل را به نام شما میزنیم وما مستاجر شما خواهیم بود و در همین زیر زمین خواهیم بود .شیخ گفت من امروز اخر عمرم هست . استادم گفت اگر اسرارت را فاش کنی یا به نحوی فاش بشود همان روز آخر عمر توست . حالا هم خسته هستم باید بخوابم 9صبح در بزنید اگر جواب ندادم مرا حلال کنید واگر جواب دادم با هم صحبت خواهیم نمود . حاج آقا به منزل رفت وجریان را به همسرش گفت هرد و از شرمساری تا نه صبح نخوابیدند و گریه کردند .صبح در اتاق را آهسته زدند جوابی نیامد محکمتر زدند بازهم نیامد دفعه سوم محکمتر باز هم جوابی نیامد..در را باز کردند دیدند ایشان رو به قبله دراز کشیده و جان را به جان آفرین تسلیم نموده .حاج آقا همسایه هارا خبر کرد .بیایید یکی از اولیاالله با ما هم نشین بوده وما آنرا نمیشناختیم .صاحب خانه و همسایگان جنازه این ولی خدا را دفن نمودند و عمری را با شرمندگی سپری نمودند.

حاج آقا الطافی نشاط

جناب حاج آقا الطافی نشاط می فرمایند :

آرامش در همه چیز است . آهسته راه بروید تا به زمین نیفتید ، آهسته حرف بزنید تا حرف اشتباه نزنید و بدانید كه چه می گویید . آهسته بنویسید تا اشتباه ننویسید . آهسته عبادت كنید تا بدانید كه چه كسی را عبادت می كنید . كسی كه خدا را آهسته و با آرامش عبادت كند تمام روح و جسمش در آرامش قرار می گیرد ؛ همه ی هستی دنیا و دل مشغولی های آن از او دور می شود و فقط خدا در كنار او می ماند .

خانه ی صاحبمان نزدیك است !

جناب حاج محمد رضا الطافی نشاط می فرمایند:

برخی از حیوانات را صبح در بیابان ول می کنند، عصر که شد خودشان بر می گردند خانه ی صاحبشان. ما هم که انسانیم لااقل باید مثل این حیوانات باشیم.
ما که در بیابان ملک خدا ول هستیم، باید هر لحظه بدانیم که کسی صاحب ماست و باید به سوی او برگردیم. باید خانه صاحبمان را بلد باشیم، اشتباه نرویم، خانه ی غریبه نرویم.
من این را باور کرده ام که اگر کسی یک عمر دنبال دنیا برود، نمی رسد، اما خانه خدا نزدیک است . خوش به حال آنان که از همه هستی دست برداشتند، ولی از خدا دست برنداشتند... این اشتباه رفته ها، چرا یک راه روشنایی، یک امید، برای خودشان باقی نمی گذارند؟

آشنایی

حاج محمد رضا الطافی نشاط، فرزند خداداد، در سال 1305 هجری شمسی در یکی از روستاهای شهرستان « بهار» در استان همدان به دنیا آمده است. دوستان و آشنایان او را «حاج محمد» می خوانند. تا پیش از عزیمت به همدان، در زادگاه خود به کشاورزی می پرداخته. اما در سال 1331 به همدان می آید و به لحاف دوزی مشغول می شود. تا امروز نیز ساکن همدان است.

نخستین دیدار

آقای .......( از ارادتمندان و دوستان صمیمی حاج آقای الطافی ) می گوید:
یکی از دوستان چندین ساله ام مرحوم دکتر توکلی ( از شاگردان مرحوم جناب شیخ رجبعلی خیاط) بود که چندی پیش به رحمت ایزدی پیوست. من بیش از سی و پنج سال با ایشان رفت و آمد داشتم. مردی بسیار با ایمان بود.
او که خود یکی از اولیای خدا بود، سبب آشنایی من با حاج آقا محمد رضا الطافی شد؛ روزی منزل ما بود و گفت:
می خواهم به همدان بروم تا با یکی از دوستانم ملاقات کنم.

می دانستم که دوستان او غالباً از خوبان هستند، از این رو پیشنهاد کردم که من هم همراه او بروم. خوشحال شد و پذیرفت. خلاصه همراه دكتر و یکی دو تا دیگر از دوستان راهی همدان شدیم. و بدین شکل نخستین بار حاج محمد رضا را دیدم و این دیدار باعث آشنایی ما شد.
در همدان که بودیم، از حاج محمد رضا پرسیدم:
شما تهران هم تشریف می آورید؟
پاسخ داد که:بله، گاهی برای خرید لوازم کارم به تهران می آیم.

از ایشان خواستم که سری هم به بنده بزند. نشانی و شماره تلفن هم دادم. حدود یک ماه پس از آن، حاج محمد رضا به تهران آمد و زنگی هم به من زد. دعوت کردم به منزل بیاید؛ عجله داشت نپذیرفت. ولی پذیرایی در مغازه را قبول کرد و ساعتی بعد همراه یکی از دوستانش وارد مغازه من شد.
من چای آماده کرده بودم، سینی چای را جلوی حاجی گذاشتم و تعارف کردم. چای نخورد.
عرض کردم: « چای را برای شما دم کرده ام. » با دست به قندانی که در سینی چای بود اشاره کرد و گفت:

آقا جان! این كه مال شما نیست به من تعارف می کنید.

من حرفی نزدم و دیگر تعارف نکردم؛ راست می گفت ؛ آن قندان در واقع ظرف آبنباتی از مغازه های اطراف بود که برای من آورده بودند و مال خودم نبود و احدی از این ماجرا جز خودم خبر نداشت. البته من حتما در آینده از صاحب قندان در صورت استفاده جلب رضایت میكردم و او هم كه از دوستانم بود قطعا رضایت میداد ....چیزی كه برای بیشتر ماها معمولی و پیش پاافتاده بنظر میرسد... ولی در هر حال این، نشانه ای بود در دومین دیدار من و حاجی تا بیشتر به او علاقمند شوم. در همان روز که در مغازه ی ما چای نخورد، قسمش دادم و از او خواستم که هر وقت به تهران می آید منزل ما باشد. حاجی هم پذیرفت و قول داد که همین طور باشد. و همین طور هم شد.
آقای ..... می گفت:
بیست سال پیش، از مرحوم دکتر توکلی پرسیدم:
با این کمالات و درجات که شما دارید، آیا کسان دیگری هم مثل شما پیدا می شوند؟
دكتر که روی سجاده نشسته بود سرش را بلند کرد و گفت:

من كه کسی نیستم، اما خود من این سوال را از مرحوم شیخ رجبعلی خیاط(ره) پرسیدم که مثل شما کیست؟ در پاسخ فرمود: من کسی نیستم، اما شخصی به نام حاج محمد رضا در همدان به سر می برد که شغلش لحاف دوزی است...

آری مردان خدا راه نیستی پیموده اند تابه خزانه ی هستی پیوسته اند:
بلندی از آن یافت کو پست شد
در نیستی کوفت تا هست شد


علم خدادادی

حاج محمد رضا الطافی سواد خواندن و نوشتن نداشت و به حسب ظاهر بی سوادبود، ولی وقتی از خداشناسی برای دوستان می گفت، همه متأثر گشته و اشكهایشان جاری می شد.
آقای .... گفتند : یکی از كارشناسان مسایل دینی در تهران چیزهایی درباره حاج محمد رضا شنیده بود. به واسطه آشنایی ای که با ما داشت؛ یک بار در منزل ما خدمت حاج محمد رضا رسید. دیر وقت هم آمده بود تا با حاج محمد رضا تنها باشد. حدود ساعت دوازده شب که می خواست برود، به بدرقه اش رفتم و پرسیدم:
چیزی دستگیرتان شد؟
گفت: به خداقسم، خیلی پای صحبت بزرگان نشسته ام، اما حرف های ایشان برای من تازگی داشت. این حرف ها را خودش نمی زند؛ خدا به او تحفه داده است.

تربیت الهی

هنگامی که این مطلب را در کنار بی سوادی ظاهری ایشان در خواندن و نوشتن لحاظ کنیم، بی گمان دستی از اعجاز حق را در کار خواهیم دید؛ گذشته از محتوای گفتار، رفتار حاج محمد رضا نیز به گونه ای بود که گویا سال ها در محضر بزرگان فن اخلاق، شاگردی کرده و یا مدت ها برای حفظ بایدها و احتراز از نبایدها ممارست نموده و از جماعت مردم فاصله گرفته است؛ حال آن که حاج محمد رضا در میان مردم و با مردم بوده و سیر باطنی اش هیچ گاه در خلوتی دنج یا کنجی آرام نبوده است و با فنون علم اخلاق و پیچیدگی های قاعده مندانه آن آشنایی ندارد.

معاشرت

آقای ... میگویند : من خودم دیده ام که حاج محمد رضا با چه صبر و حوصله ای به سؤالات کسانی که نزدش می روند، گوش می دهد و برایشان صحبت می کند. حتی یک بار که همراه او به همدان رفته بودم، دو پزشک از تهران و دو روحانی از قم آمده بودند جلوی مغازه ی حاج محمد رضا ؛ ایستاده و منتظر ؛ تا او بیاید.
صحبتهای حاج محمد رضا تا غروب طول کشید. صبح فردا هم که به مغازه رفتیم، گروه دیگری آن جا بودند و عصر هم همین طور. خلاصه در دو سه روزی که من همدان بودم، کار و کاسبی حاج محمد رضا، صحبت کردن با مردم بود؛ آن هم با صبر و حوصله و بی آن که عصبانی شود.

بندگی، ویژگی بارز

آسودگی حاج محمد رضا از دل مشغولی های دنیا و تأکید فراوان او بر به جا آوردن آداب بندگی از ویژگی های بارز اوست. حتی در مورد کوچک ترین رفتارهای اجتماعی نیز تأکید بر حفظ شؤون «بندگی» می کند و از در غلتیدن به وادی «شرمندگی» در پیشگاه معبود می گریزد و می گریزاند. و شاید همین بندگی، باعث شده تا در حریم اولیا حضوری داشته باشد که دیگران غبطه ی آن را می خورند.
یک بار به دوستان نزدیک گفته بود:

در بیشتر شب ها جسم من در خانه است، ولی روح من در جای دیگر است.

دوستان علاقه مند شدند که بدانند روح او به کجا می رود. حاج محمد رضا در پاسخ فرمود:

« ............................

چگونگی فتح باب

بی شک چنین مقامی در توفیقات خداوندی ریشه دارد و بس. اما این که چرا چنین توفیق هایی به کسی چون حاج محمد رضا الطافی داده می شود و دیگران از فیض آن محرومند، سؤالی است که باید پاسخ آن را در کردار و منش خود حاج محمد رضا یافت.
یک بار که در نشست دوستانه کسی از حاج محمد رضا پرسید:
از کجا به این مقام رسیدید؟


حاجی متواضعانه پاسخ داد:

من هیچ مقامی ندارم، ولی تا جایی که به یاد دارم، از پانزده شانزده سالگی فحش و غیبت و تهمت از دهان من بیرون نیامده است. همیشه احترام پدر و مادرم را نگه داشته ام. در معامله با مردم دروغ نگفته ام. نمازهای خود را تمام و سر وقت خوانده ام و تا به حال یک نماز من قضا نشده است.

البته حاج محمد رضا معتقد است که خدا نگهدار او بوده و می گوید:

خدا خودش نگذاشته که من دنبال دنیا و گناه و این چیزها بروم. از روزگار جوانی سوی گناه نرفته ام و هر جا مورد گناهی پیش آمده، از خدا خجالت کشیده ام.

و نیز به دیگران سفارش می کند که:

« اگر عاقبت خیر می خواهید، نمازتان را به موقع بخوانید و از دروغ و حرام پرهیز کنید.


صدق و انصاف

آقای ........ نقل میکند که:
به یاد دارم که در سال 65، در بحبوحه ی جنگ که قیمت بسیاری از کالاها در بازار آزاد بسیار گران تر از نرخ های رسمی و دولتی بود، از حاج محمد رضا خواستم که چند دست لحاف و تشک برای ما بدوزد. قرار بر این شد که پارچه و لوازم را هم خودش تهیه کند.

رختخواب ها را که تحویل گرفتیم، خودمان محاسبه کردیم دیدیم که قیمت آن ها حدود پنجاه هزار تومان می شود.
ولی وقتی می خواستیم با حاجی تسویه کنیم، گفت: جمعاً سیزده هزار و پانصد تومان بدهید.گمان می کردم اشتباه می کند و دستمزد و قیمت پارچه ها را حساب نکرده، ولی تأکید می کرد که اشتباهی رخ نداده و قیمت همان است. وقتی تعجب مرا دید، توضیح داد که :

پنبه و آستر را با قیمت تعاونی به ما می دهند تا در اختیار مردم بگذاریم و قیمتی هم تعیین کرده اند و من همان قیمت را با شما حساب کرده ام. نه فقط برای شما، برای همه مشتری ها به همین قیمت حساب می کنم. از شما همان قدر می گیرم که از دیگران می گیرم؛ نه یک ریال کم تر و نه یک ریال بیشتر.

والدین

حاج محمد رضا درباره ی مرحوم پدرش، خداداد الطافی، می گفت:

پدرم کشاورزی مؤمن بود، به هیچ کس آزاری نمی رساند و همیشه به ذکر خدا مشغول بود. فصل تابستان، فصل کار ما بود. روز جمعه ای که مشغول استراحت بودیم، پدرم به من گفت: آگاه شده ام که امشب ساعت ده از دنیا خواهم رفت. فلانی و فلانی را برای شام دعوت کن و تا هوا روشن است، مقدمات دفن و کفن مرا فراهم کن.

مادرم از شنیدن این سخن ناراحت شد، ولی من گوش به حرف پدر، همه کسانی را که گفته بود، دعوت کردم. می گفتند: « چه خبر است؟ » می گفتم: « حالا تشریف بیاورید! پدرم گفته. » شب که همه جمع شدند، از همه حلالیت خواست. چون خیلی سر حال بود، کسی باور نمی کرد. بعضی ها به شوخی می گفتند که « حالا ببینیم چطور می میری! » ربع ساعت به ده شب مانده بود که مرا پهلوی خود نشاند و مقداری نصیحت کرد و برایم دعا کرد و عرض کرد: « خدایا، من از این فرزندم نرنجیده ام. به حق امام حسین(ع) در دنیا و آخرت هر چه می خواهد به او بده. » سپس به من گفت که از من راضی است و مرا حلال کرده. بعد هم به آرامی جان سپرد.

در آن هنگام، من حدود 25 سال سن داشتم، ولی همه برادران و خواهرانم از من کوچکتر بودند و چون صغیر بودند، من همان موقع اموال پدرم را تقسیم کردم؛ زمین و باغی که داشت، قیمت گذاری کردیم و من سهم خودم را خرج پدرم کردم و به اموال ورثه ی صغیر دست نزدم.

مادر حاج محمد رضا هم زنی مؤمن و پرهیزکار بود. گذشته از واجبات، به رعایت بسیاری از مستحبات نیز علاقه مند بود. حتی در سال های پایانی عمرش که به اقتضای کهنسالی می بایست سستی هایی در رفتارش پدید آید، در سرمای شدید همدان، یخ حوض را می شکست تا وضو بگیرد و از اعمال همیشگی اش باز نمی ماند.
در واپسین لحظات عمرش، هنگامی که به خواست خود با فرزندش حاج محمد رضا تنها شده بود، اظهار داشته بود که بزرگانی بر بالینش حاضر شده اند و سیبی به او داده اند و گفته اند که تو داری می میری و غیر از حاجی کسی را بالای سرت راه نده.

حاجی هم تا وقتی مادرش فوت کرد، همان جا مانده بود. بعد از فوت مادر، ایشان را در خواب می بیند. مادر به او می گوید:
وقت مردن دست بر سینه ام گذاشته بودی و احساس می کردم که کوهی بر سینه ام گذاشته ای. به همین خاطر می گویند همیشه در حال احتضار، دست خود را بر شانه ی میت بگذارید تا راحت جان دهد.

حاج محمد رضا بارها به ما گفته که در احترام گذاشتن به پدر و مادرش بسیار تلاش کرده، و دیگران را نیز به این امر سفارش می کند. حاج محمد رضا می گوید:

هیچ وقت پدر و مادرم را نرنجانده ام و هر دوی آن ها هنگام رفتن از من راضی بوده اند.

شهادت فرزند

یکی از پسران حاج محمد رضا الطافی، در دوران جنگ به شهادت رسید. خود حاج محمد رضا درباره پسر شهیدش می گفت:

مدتی پیش از شهادتش، شب جمعه ای به مرخصی آمد. عصر جمعه به من گفت: « برویم قدری قدم بزنیم. » با هم رفتیم قدری گشتیم و قدم زدیم. در همان حال که صبحت می کردیم، عکسی به من نشان داد و گفت: این عکس را برای حجله ام استفاده کنید.
من می روم و دیگر بر نمی گردم. کم تر از یک هفته ی دیگر شهید خواهم شد. ولی به مادرم چیزی نگو وعکس را به او نشان نده.

یکی، دو هفته بعد زنگ زد و گفت: « پدر جان! نمی دانم چرا شهید نمی شوم. از وقتم گذشته. عاجزانه می خواهم که دعا کنی شهید شوم.
گفتم: « نمی شود که همه شهید بشوند! تو کار خودت را بکن، ثواب شهادت را به تو می دهند. » ولی خیلی اصرار می کرد که برای شهادتش دعا کنم.
من هم عرض کردم:« خدایا، هر چه صلاح اوست به او بده.

فردای همان روزی که زنگ زده بود، خمپاره ای به او می خورد و شهید می شود. برادر بزرگش هم بالای سرش بوده. او می گفت:

جناب حاج آقا الطافی نشاط می فرمایند :

آرامش در همه چیز است . آهسته راه بروید تا به زمین نیفتید ، آهسته حرف بزنید تا حرف اشتباه نزنید و بدانید كه چه می گویید . آهسته بنویسید تا اشتباه ننویسید . آهسته عبادت كنید تا بدانید كه چه كسی را عبادت می كنید . كسی كه خدا را آهسته و با آرامش عبادت كند تمام روح و جسمش در آرامش قرار می گیرد ؛ همه ی هستی دنیا و دل مشغولی های آن از او دور می شود و فقط خدا در كنار او می ماند .

خانه ی صاحبمان نزدیك است !

جناب حاج محمد رضا الطافی نشاط می فرمایند:

برخی از حیوانات را صبح در بیابان ول می کنند، عصر که شد خودشان بر می گردند خانه ی صاحبشان. ما هم که انسانیم لااقل باید مثل این حیوانات باشیم.
ما که در بیابان ملک خدا ول هستیم، باید هر لحظه بدانیم که کسی صاحب ماست و باید به سوی او برگردیم. باید خانه صاحبمان را بلد باشیم، اشتباه نرویم، خانه ی غریبه نرویم.
من این را باور کرده ام که اگر کسی یک عمر دنبال دنیا برود، نمی رسد، اما خانه خدا نزدیک است . خوش به حال آنان که از همه هستی دست برداشتند، ولی از خدا دست برنداشتند... این اشتباه رفته ها، چرا یک راه روشنایی، یک امید، برای خودشان باقی نمی گذارند؟.

پروانه ی سوخته:یکبار که حاج آقا به تهران تشریف آورده بودن گفتند آقا بنده در حالت مکاشفه ابرها را به صورت قطعه ی آتشی میبینم که میخواهند زمین را در بر بگیرند ولی این اتفاق نمی افتد وفرمودند که برایم سوال شد که این چه حالت است که ازعالم معنا بهم پاسخی دادند که این آتش ها هردم میخواهد تهران را فرا بگیرد ونشانه ای ازعذاب الهی است ولی به دلیل مجالس ذکر اهل بیتی که در تهران برگزار میشود این اتفاق نمی افتد

برای شادی روح اولیاء بالاخص مرحوم حاج محمدرضا الطافی صلوات

عبد صالح خدا مرحوم ابوالفضل صنوبری(ره)

 
 

الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و مولانا محمد و آله الطاهرین و لعنة الله اعدائهم اجمعین من الآن الی قیام یوم الدین

مقدمه

اما بعد فرزند عزیز و بزرگوارم از من خواستند كه شرح حالی از زندگانی خودم در سنین مختلف و پیش آمدهای گوارا و ناگوار و برخورد با بعضی بزرگان اهل حال را از جهت یادگاری و تنبّه به رشته تحریر در آورم لذا اكنون كه فراغتی حاصل است تا آنجا كه در خاطر دارم شرح زندگی خود را می نویسم البته تنها همین منظور را در نظر ندارم بلكه میخواهم وصایایی هم به عنوان تذكر و نصیحت برای همه فرزندانم باشد . كه از زندگی بنده و تجربیاتی كه در هفتاد سال به دست آمده پند بگیرند و خوبی ها را عمل وبدی ها را رها كنند . لذا با یاد خداوند متعال شروع مینمایم و از او استمداد می طلبم كه در این نوشته ها مرا یاری فرماید كه آنچه باعث تنبّه و بیداری و تذكرات سودمند برای فرزندانم و احیاناً انسانهای دیگری كه با این نوشته ها برخورد می كنند باشد و برای این بنده عاصی طلب مغفرت و آمرزش از درگاه پروردگار متعال نمایند .

بیوگرافی دوران كودكی, نوجوانی, تحصیل و سربازی

مشخصاتتاریخ تولد : 1298 , والد : مرحوم آخوند ملاّ محمد باقر صنوبری, والده : مرحومه زهرا بیگم خانم سیده علویه و بسیار با اخلاص و خانمی صادق و پاكیزه بود . خداوند هر دو را غریق رحمت خود فرماید . تا سن 5یا 6 سالگی در منزل تحت سرپرستی مادر بزرگوارم بودم. بعد مرا به مكتب خانه نزد آقا میرزا علی اكبر مكتب دار بردند مدتی كه یادم نیست شاید 2 سال نزد ایشان به فرا گرفتن الفبا و مقداری عمه جزء مشغول بودم و بعد مرا به مكتب خانه مرحوم شیخ ابراهیم واقع در مدرسه حاجی ملا صالح بردند تقریباً 2یا3 سال هم در خدمت این استاد كه دارای خط خوب و صوتی دلنشین در تلاوت قرآن كریم بود سپری شد . خدایشان رحمت فرماید . بعداً به مدرسه تازه تاسیس بنام شمس به كلاس سوم و از آنجا در مدرسه فرهنگ كلاسهای چهارم و پنجم و ششم را گذراندم . و پس از دریافت گواهی آخر ششم ابتدایی مرحوم پدرم از دنیا رحلت نمودند . بنده با مادر و یك خواهر و یك برادر در منزل مسكونی زندگی را بدون سرپرست و نان آور شروع كردیم . مردد بودم كه ادامه تحصیل بدهم یا عقب كسب و كاری برای معاش بروم . در هر صورت نامم را در دبیرستان پ آن روز نوشتم و چند ماهی هم مشغول درس خواندن شدم . ولی تنگی معیشت ادامه تحصیل را مانع شد و مدرسه را ترك كردم و از آن تاریخ شروع بكار كردن برای معاش خود و خانواده كردم . ابتدا 3 سال در مغازه حاج شیخ ابراهیم جابرزاده و بعد 2 سال در كارخانه جوراب بافی و بعد چند سال در كارخانه پارچه بافی مشغول بودم . و بنا به تشویق اخوی با خانواده در محله كوچه غریبان اطاقی اجاره نمودم و تصمیم گرفتم كه به خدمت سربازی بروم . به منطقه یك آن روز مراجعه و به لشكر اول گردان عرابه جنگی اعزام ودر زمان سلطنت پهلوی اول مدت 23 ماه در دفتر امور اداری گردان مشغول خدمت شدم و پس از اتمام سربازی بوسیله یكی از دوستان كه خدایش رحمت كند در شهرداری برزن 4 واقع در چهارراه مولوی استخدام و تا سال 1325 تقریباً در این اداره مشغول خدمت بودم. با پیكی از همكاران اداریم به جلساتی كه در تهران منعقد می شد می رفتم . كم كم توجه به معنویات در من قوت گرفت و اوقات فراغت به مطالعه كتابهایی از قبیل عین الحیات مجلسی و معراج السعاده مرحوم ملاً احمد نراقی میپرداختم . و بیشتر پای وعظ گویندگانی چون حاج شیخ اكبر ترك تبریزی رحمه الله علیه و مرحوم اشراقی و جناب آقای فلسفی و مرحوم كاتوزیان و مرحوم بحرالعلوم قزوینی ومرحوم ملاّ عبدالله صبوحی و جلسات روز جمعه مرحوم حاج سید مهدی لاله زاری و نماز جماعت مرحوم آیت الله شاه آبادی و امثال این بزرگواران تا اندازه ای با معارف الهی آشنائی حاصل شد . در آن روزگار علاقه مفرطی به تفسیر قرآن داشتم مخصوصاً برای روز جمعه ساعت شماری می كردم كه در جلسه مرحوم حاج سید مهدی لاله زاری شركت كنم و از قرآن های معنی دار استفاده نمایم . و بسیار لذت بخش بود كه از ترجمه مرحوم قمشه ای رحمة الله علیه كه تفسیر كرده بود استفاده نمایم .

فنای دنیا و بقای آخرت

خلاصه در اثر رفتن به مجالس وعظ و درس كم كم به فنای دنیا و بقای آخرت پی بردم و تصمیم گرفتم از كارهای دولتی كه مشروع نبود استعفا بدهم و به كار كسب مشغول شوم و انگیزه این كار موقعی در من قوت گرفت كه شبها وروزها پای منبر حاج شیخ علی اكبر برهان در مسجد لرزاده می رفتم . بالاخره یك روز به حضرت عبد العظیم علیه السلام رفته وبا خدای متعال عهد بستم كه از اداره ( شهرداری ) بیرون بیایم و به این عهد عمل نمودم .

بلور فروشی در مولوی

مغازه ای در خیابان مولوی گرفته و بلور فروشی دایر كردم و در همین مدت مرحوم مادرم را به خواستگاری فرستادم و به فضل الهی ازدواج صورت گرفت و خداوند متعال اولین فرزند را به ما عطا فرمود و نام او را محمد باقر گذاشتم و پس از دو سال فرزند دیگری مرحمت فرمود نام او را محمد رضا گذاشتم .

كسب و كار در ناصر خسرو و آشنایی با آقای فشاهی

محل كسب از خیابان مولوی به خیابان ناصر خسرو منتقل و روزگار میگذشت . محل كسب در خیابان ناصر خسرو با دكه كتابفروشی متعلق به جناب آقای فشاهی همجوار بود . و با ایشان آشنایی پیدا شد . ایشان مثل بنده از كارهای دولتی صرف نظر وبه كتاب فروشی مشغول بودند و چون از حالات بنده با خبر شدند و دارای حالات الهی و معارف الهی بودند به عنوان شاگردی ایشان در استفاده از اطلاعات و معنویات و معارف الهی مدت تقریباً 16 یا 17 سال در خدمت ایشان بودم . جلساتی داشتیم وبا آقای معطر و رادمنش و آقای میر صادقی و عده ای دیگر آشنایی و برادری میان آمد و الحق جناب آقای فشاهی حق بزرگی به گردن اینجانب دارند . جلسات ما هفتگی به تعلیم جناب آقای فشاهی می گذشت و اكثراً در محبت خدای متعال و معارف الهی و مناجات و تضرع به درگاه خداوند متعال بود . روزگاری خوش و اوقاتی گرانبها بود . نمك این جلسات اخلاص و محبت جناب آقای معطر بود كه ایشان در محبت اهل بیت عصمت و طهارت صلوات الله علیهم اجمعین غرق و ما را نیز به همراه خود می برد . یاد آن روزها به خیر . چه شبها و روزهای نورانی داشتم .

آشنایی با شیخ رجبعلی خیاط (ره)

و از این تاریخ به بعد بوسیله جناب آقای سید احمد رادمنش به خدمت جناب آقای شیخ رجبعلی خیاط (ره) رسیدم .[حدود سال 1337] روز اول بود در اتاق محقر ایشان سلام كردم و نشستم . چشم ایشان كه به بنده افتاد بی مقدمه فرمودند : شما شبهای جمعه منتظر هستی ؟ (( شما هستی)) !

این كلام با مقدماتی كه ما در جلسات آقای فشاهی و آقای معطر داشتیم چنان در بنده اثر كرد كه قادر به تقریر و تحریر نیست . از آن روز به بعد تقریباً مدت 3 سال خدمت جناب شیخ بودم . گاهی تنها گاهی با آقای رادمنش و گاهی با آقای سهیلی .

مكتب جناب شیخ : محبت و انفاق

مرحوم جناب شیخ پا فشاری در محبت خدای متعال و اهل بیت داشتند. مكتب این بزرگوار دو مطلب را تاكید میكرد : یكی محبت و دیگری انفاق.خلاصه ایشان فرمودند هر چه محبت انسان به خداوند متعال و اولیای او بیشتر باشد اعمال [خوب] سنگین تر می شود . نتیجه این محبت انفاق و كمك به بندگان خداست . حكایتهایی از ایشان دارم كه انشاء الله آنچه به یاد دارم به رشته تحریر در می آورم .

فانی بودن دنیا و انس با خدا

خلاصه این مقدمات كه عرض شد روی همین مطلب است . دنیا زود گذر و جای ماندن نیست محل كار و كوشش و كسب سعادت ابدی است و آن حاصل نمی شود مگر انس با خداوند متعال و اولیای او محمد و آل محمد علیهم السلام . باید بیدار و هوشیار بود آنی از عمر نگذرد مگر با یاد مولا و توجه به او . خدا رحمت كند جناب شیخ را میفرمود : هر كار كه می كنید نیت برای خدا باشد . بنده به این نتیجه رسیدم اگر بخواهم ساعاتی را در شب و روز برای دعا و مناجات با خداوند كریم اختصاص دهم بسیار خوب است . ولی با مشكلات و شیاطین و دنیای فریبنده انسان سخت می تواند اینطور باشد لذا فكر كردم اگر توفیق رفیق باشد كار و كسب و خورد و خوراك و خواب و بیداری را با یاد خداوند متعال كه مدام حاضر و ناظر اعمال و رفتار و كردار ماست عجین نمایم . امید است چنانچه ما اینطور باشیم همه اعمال ما عبادت محسوب میشود و مورد توجه و عنایت پروردگار عالم قرار بگیریم . بنده عقیده ام این است تا چه شود و مولا چه بخواهد. . بله ! اگر این حال مدام با انسان باشد آن وقت اگر فراغتی حاصل شد دعائی از صحیفه و یا دعائی از مفاتیح الجنان كه تقریرات اولیای پروردگار ما است در محل. خلوتی خوانده شود بسیار بسیار دلپسند یعنی دلی كه خدا پسند است میباشد . ( الهم الرزقنا بمحمد وآل محمد )

سفارشات معنوی

تاكید می كنم و سفارش می كنم و وصیت می كنم شما را به نماز اول وقت با حضور قلب و مناجات با خدا در خلوت و انفاق در راه خدا به مستمندان و بسیار صلوات بر محمد و آل محمد علیهم السلام و احترام به پدر و مادر و صله ارحام و كمك به آنها و خوشرویی با اهل و عیال و طلب مغفرت برای حق داران چه حی و چه میت و خواندن جامعه كبیره و تفكر در نعمتهای خدای متعال و از این راه جلب محبت خداوند متعال و حاصل نمودن رضایت او میسر می شود . البته هم نشینی با دوستان خدا مخصوصاً افرادی كه قلب مطهر آنان محل انوار الهی و نزول فیوضات ربانی می باشد و در راه خدا با اخلاص تمام قدم زده اند انسان را مجذوب در نورانیت الهی قرار می دهند . نكته قابل توجه این است كه نهایت سعادت انسان قرار گرفتن در وادی محبت حق تعالی جلت عظمته میباشد . واین موقعیت حاصل نمی شود مگر با اخلاص تمام در خانه محمد و آل محمد علیهم السلام رفتن و سر در خاك پای این عزیزان درگاه الهی نهادن و به دستورات آنان عمل كردن و خدای متعال را به وجود نازنین آنان خواندن تا به بركت این ارواح طیب و طاهر مورد رحمت خدای رحمان و رحیم قرار گرفتن . تا امروز آنچه كه از بزرگان صاحبدل خوانده و شنیده و دیده ام همین مطلب است و این موضوع در كلمات گهر بار آنان فراوان می باشد كه فرمودند : بنا عَرَف الله بنا عَبَد الله . بما خدا شناخته می شود بما عبادت می شود .

مبادا خود را بی نیاز از اولیاء خدا بدانید

دقت فرمایید مبادا با چند ركعت نماز ویا بعضی ریاضت ها نعوذ با الله خود را مستغنی از اولیای خداوند متعال بدانید . تمام انسانهایی كه از لحاظ علم و عمل و تقوا و حال به مقاماتی رسیده اند در اثر توجه و محبت به اولیاء و برگزیدگان الهی می باشد . راه بسوی الله فقط منحصر به تبعیت و محبت محمد و آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین می باشد و بس .

جلسات معنوی

خوب برگردم به شرح حال خودم كه هم برای شما تجربه و تذكر و یادگاری برای طلب مغفرت برای من باشد .روزگاری كه با جناب آقای فشاهی و آقای معطر و سایر برادران داشتیم شبهای زیادی مخصوصاً از بعد از ظهر پنجشنبه ها تا صبح شنبه مشغول مناجات با قاضی الحاجات بودیم و فیوضات زیادی نصیب می شد كه از شرح آن عاجزم . چون هدف جلب محبت حق بود و بس.

10 سال تاكسی رانی

زندگی كسبی بنده مبدل شد به تاكسی رانی . مدت تقریباً 10 سال برای معاش تاكسی رانی نمودم و عنایات زیادی در این كار نصیبم گردید كه نمی توانم به رشته تحریر در آورم . اجمالاً روزگاری پر زحمت از لحاظ مادی و پر نعمت از لحاظ معنوی بود یادش بخیر . عرض شد مكتب و آموزش شیخ رجبعلی خیاط صرفاً كسب محبت خداوند و اولیاء او علیهم السلام و انفاق در راه خدا و خدمت به خلق و تمام كارها را برای خدا انجام دادن بود . لذا چند حكایت را یاد آور می شوم:

حكایت اول / خانم بلند قامت

روزی در یكی از خیابانهای تهران خانمی بلند قامت ایستاده بود و منتظر تاكسی بود و بنده رسیدم با نگاه اول خیلی از قامت این زن خوشم آمد. ولی فوراً چهره خود را برگردانده و استغفار نمودم . ایشان سوار شد و در محل پیاده شد و عقب كار خود رفت . بنده دیگر توجهی به او ننمودم . فردا صبح كه خدمت شیخ رسیدم ابتدا به ساكن به من فرمود آن زن كه به او نگاه كردی و روی خود را برگرداندی و استغفار كردی در اثر این كار خداوند متعال یك قصر در بهشت به تو عنایت فرمود و یك حوری كه از لحاظ هیكل شبیه همان خانم . این مطلب به ما درس می دهد كه اگر چنانچه از معصیت پروردگار عالم صرف نظر كنیم ولو كوچك جزای بزرگی خواهد داشت .

حكایت دوم / تكلم شتر با جناب شیخ

جناب شیخ در جلسات خصوصی چندین بار فرمودند روزی به فكرم رسید عملی را انجام دهم كه در شرع مقدس مكروه است . پشیمان شدم و استغفار كردم از سر قبر آقا به سمت چهارراه مولوی می آمدم چند شتر در حركت بودند . یكی از شتر ها با پای خود به من زد . از شتر پرسیدم چرا زدی . در جواب به منطق حیوانی خود به من گفت : تو چرا آن فكر را كردی به او گفتم من كه عمل نكردم . جواب داد من هم كه یواش زدم . این حكایت به ما می آموزد كه هر معصیتی از ما سر بزند به مصیبتی گرفتار می شویم . خدای متعال هم در قرآن كریم می فرماید هر مصیبتی كه به شما می رسد ( بما كسبت ایدیهم)در اثر اعمال بد خودتان است . تازه زیادش را هم می بخشم ( ویعفو عن كثیر ) .

حكایت سوم / دیداربا حضرت ولی عصر (عج)

بنده با یكی از علمای روحانی آشنایی داشتم به نام مرحوم آقای انواری . سید بزرگوار و از دوستان اهل بیت در مسجد خیابان شمیران بالا تر از خیابان طالقانی امام جماعت بود . گاهی اتفاق می افتاد ایشان را سوار می كردم و به منزلش كه در خیابان خیام بود می رساندم . یكی از آشنایان به نام حاجی آقا معین كه از اولیای خدا بود ( و همین نزدیكی ها وفات نمود رحمة الله علیه ) ایشان به من خبر داد كه آقای انواری در اثر عمل جراحی شكم از دنیا رفت . از این ماجرا تقریباً چهار ماه میگذشت. روزی برای دیدار آقای معطر كه با درجه ستوان یكمی(یا درجه بیشتر) در وزارت جنگ آن زمان مشغول خدمت بود می رفتم . تاكسی را در خیابان قوام السلطنه آن روز پارك و پیاده از كوچه میر شكار كه كوچه باریكی است در حركت بودم . مشغول ذكر بودم ناگاه دیدم آقای انواری مرحوم كه تقریباً چهار ماه قبل به قول حاج آقا معین مرحوم شده بود از مقابل میآید . دارای عبایی زرد و بسیار موقر . به ایشان رسیدم . سلام عرض كردم . ایشان ایستادند و جواب سلام فرمودند و بنده نوازی نمودند . خداحافظی كرده و به وزارت جنگ رفتم . پس از ملاقات با آقای معطر به منزل رفته و پس از نماز و صرف نهار به خواب رفتم . در رویا دیدم با جناب شیخ می خواهم بروم جلسه . جریان را در خواب برای ایشان نقل كردم . به این طریق كه یكی از علما كه از دنیا رفته را امروز پشت وزارت جنگ در كوچه میر شكار دیدم . صحبت كه به اینجا رسید فرمودند : صنوبری وجود مقدس امام زمان صلوات الله علیه بودند زیارت كردی باید یك سور بدهی . از خواب بیدار شدم اتفاقاً همان شب بایستی با جناب شیخ به جلسه می رفتم . با تاكسی رفتم درب منزل ایشان . از منزل بیرون آمدند . در راه جریان ملاقات و خواب ظهر را برایشان نقل كردم . عیناً مانند آنكه در خواب فرموده بودند فرمودند : صنوبری وجود مقدس امام زمان صلوات الله علیه بودند زیارت كردی باید یك سور بدهی . و این ملاقات در بیداری از افتخارات زندگی این بنده رو سیاه می باشد . امیدوارم تا آخرین نفس خداوند رحمان از محبت اولیائش محروم نفرماید. آمین. از این قبیل جریانات بالاخره در زندگی هر كسی اتفاق می افتد .مهم این است كه ما باید در مسیر اهل بیت لحظه ای از توجه به پروردگار عالم غفلت ننماییم . به قول مرحوم فیض كاشانی :

بغیر از ذكر یار استغفر الله - زبود مستعار استغفر الله

دمی كان بگذرد بی یاد رویش -- از دم صد هزار استغفرالله

ملاحظه : دیدار با ولی عصر مراتب و مصالح مختلفی دارد كه ماجرای فوق یكی از این مراتب است (تدوین كننده)

حكایت چهارم / امام رضا (ع) : ما خود صنوبری را دعوت نمودیم

روزگاری كه با آقای فشاهی و آقای معطر و سایر برادران اكثر شبهای جمعه در منزل آقای معطر واقع در پاچنار كوچه فراش باشی بیتوته داشتیم تا به صبح تقریباً مشغول ذكر و مناجات با قاضی الحاجات بودیم و عادت این بود كه پس از دعا و تضرع بدر گاه خداوند كریم آخر جلسه بطور ایستاده خدمت پیغمبر اكرم صلوات الله علیه و آله الطاهرین و یك یك ائمه علیهم السلام سلام دسته جمعی عرض می نمودیم با حال خضوع و گریه . آخر كار حال بنده خیلی تغییر كرد و آرزوی زیارت مرقد مطهر امام هشتم صلوات الله علیه نمودم در صورتیكه برای من وسائل رفتن به مشهد مقدس ممكن نبود . به یاد حضرت رضا علیه السلام یك شعر به نظرم آمد از حافظ با همان حال عرض كردم : اگرچه دوست به چیزی نمی خرد ما را, به عالمی نفروشم مویی از دوست . رفقا نشستند بنده بسیار پریشان بودم . آن شب آقای معطر در تهران نبودند و در مشهد بودند . همان ساعت نامه ای از ایشان رسید رفقا قرائت كردند . نوشته بودند در مشهد فردا صبح منتظر آقای حاج علی ابریشمچی هستم طبق قرار قبلی گویا در تاریخ اشتباه شده بود در هر صورت آقای ابریشمچی اظهار كردند من نمی توانم فردا بروم مشهد یكی از برادران بجای بنده عازم شود . قرعه بنام اینجانب افتاد جمعاً همه فرموند صنوبری بجای ما فردا صبح با هواپیما برود مشهد . همان ساعت آقای ابریشمچی با دوستی كه در فرودگاه داشتند با تلفن تماس گرفته وبا نبودن جا بالاخره یك نفر رزرو نمودند و به من فرمودند شما به وضع منزل كاری نداشته باش . و صبح ساعت 7 در فرودگاه حاضر. باش . در ساعت معهود بنده به فرودگاه رفتم تمام رفقا برای بدرقه حاضر بودند . سوار هواپیما شدم و تقریباً ساعت 8 صبح در فرودگاه مشهد به زمین نشستم. اخوی آقای معطر با ماشین منتظر بود بوسیله ایشان به منزل آقای معطر رفتم و ایشان را زیارت كردم و به من فرمودند حضرت رضا علیه السلام فرمودند ما خود صنوبری را دعوت نمودیم . صلوات پروردگار عالم در هر دقیقه هزاران هزار مرتبه بر وجود نازنین محمد و آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین . تا این جا شرح حال مختصری از صدها یكی نوشتم و اگر بخواهم بیشتر از این به رشته تحریر در آورم ضرر هایی دارد .

من كجا و اولیاء خدا كجا!

از جمله ممكن است برای خودم امر مشتبه شود كه من از اولیا ء الله هستم در صورتیكه با تمام مشاهدات و خدمت اولیای خداوند متعال رسیدن و در محضر آنها بودن و استفاده های زیادی كردن مطلوب كمال انسانی و در رضای حقتعالی قرار گرفتن است كه بنده نا چیز گنهكار شرمنده درگاه حضرت احدیّت به هیچ یك شاید از صدها هزار یكی هم نرسیده و در حال شرمندگی و عذرخواهی و استغفار از درگاه پروردگار متعال هستم و امیدوارم كه با مختصر محبتی كه به اولیای او دارم مرا ببخشد و مورد مغفرت و عنایت قرار دهد انشاء الله .

ادامه نصایح معنوی و توصیه های اخلاقی عرفانی

اما ای فرزندم و سایر فرزندانم با چنین حالی كه عرض شد به نصایح و مواعظی كه از دوستان خدا آموختم شما را هم نصیحت و موعظه می كنم و بهترین موعظه را خداوند رحمان در قرآن مجیدش از قول حضرت لقمان به فرزندش می فرماید : وقال لقمان لا بنه و هو یعظه یا بنی لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظیم . صدق الله . فرزندم دقت فرمایید تمام نعمتهای ظاهری و باطنی از وجود خود انسان و فرزندان و زمین. با تمام محتوا و انواع اطعمه و اشربه و هر چه كه به فكر شما در آید یا نتوانید در این حال فكر كنید عنایات و مرحمت ها و بنده نوازی های منعم و خالق و رازق حقیقی یعنی خداوند حكیم وقادر و زنده كننده و میراننده است و هر چه داریم و دارند از اوست . نكته ای از حضرت موسی علی نبینا وآله وعلیه السلام به یادم آمد كه خدای متعال به ایشان فرمود بندگان مرا با من آشنا كن كه مرا دوست داشته باشند عرض كرد پروردگار ا چگونه و راه محبت تو كدام است خطاب رسید نعمتهای مرا برای آنها باز گو كن و به رُخِشان بكش در نتیجه به مولا و صاحبشان محبت پیدا می كنند . ما را عزیزم از تفكر در ذات باریتعالی نهی كرده اند ولی ساعتی در نعمتها و مخلوقات پروردگار عالم انسان را بی اختیار به سجده و تعظیم حضرت حق وامید وار كه فرمود تفكر یك ساعت بهتر است از هفتاد سال عبادت . باز حضرت موسی علیه السلام عرض می كند پروردگارا به من دوری كه ترا بلند بخوانم ویا نزدیكی كه آهسته بخوانم . خطاب رسید من همنشین كسی هستم كه به یاد من باشد ( انا جلیس من ذكرنی ) البته پر واضح است و خیلی لازم به توضیح نیست كه عمر انسان در دنیا محدود به چند سالی است و طبق قرآن زندگی حقیقی انسان پس از مرگ می باشد و كسب سعادت ابدی در انس با خدای متعال است . ارسال رسل و انزال كتب و تمام زحمات انبیاء گرام الهی برای همین یك مسئله طهارت انسان . سعادت انسان . اخلاقیات انسان . عبادت انسان . فقط برای بندگی حقتعالی است و محبت او شكر او و خلاصه كلام آنكه توجه همیشگی به او و برای او بودن و برای او مردن . چه بگویم برای او مردن . چه بگویم و چه بنویسم . خیال نكنی كه این رو سیاه در این حال هستم ولی آرزویم این است كه با این حال خدا را ملاقات نمایم من نشدم ولی شما و شماها همت نمایید در وادی محبت خداوند متعال عمر را به پایان برسانید و از ذات مقدس و عزیزش برای این بنده رو سیاه ناقص طلب مغفرت و آمرزش نمائید و رسیدن به این موهبت الهی برای احدی میسر نمی شود مگر به محبت و تبعیت محمد و آل محمد صلوات الله .

راه رسیدن به خدا محبت و تبعیت است

قطعاً بدانید هر كسی جز از این راه بخواهد بم عرفت و محبت حقتعالی برسد ممكن نیست راه بسوی حضرتش را خودش معین فرموده (قل ان كنتم تحبون الله فا تبعونی یحبب كم الله ) با توسل به حضرات ائمه علیهم السلام مخصوصاً به مادر معظم ایشان حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها راه عبودیت خدا را طی كنید . شما را به خواندن دعای عرفه حضرت سید الشهداء علیه السلام و زیارت جامعه كبیره و دعای عشرات و دعای یستشیر و دعای خمسه عشر توصیه می كنم و البته خواندن این دعاها را با حال انكسار و محبت و توجه به معانی آن كه خود تزریق محبت الله را به دل انسان وارد می نماید در محافظت زبان از نا گفتنی ها دقت و در محافظت دل از غیر خدا غیرت به خرج دهید البته واضح است كه شما و شماها كه با این سطور آشنائی پیدا می كنید شاید بیش از اینها هم مطلع باشید و لیكن چون انسان اكثراً گرفتار مادیات و دنیاست و بسیار بسیار غافل و فراموشكار می باشد این بیانات را به عنوان یاد آری و تذكر نوشتم و ضمناً بعد از من كه به این دستخط نگاه می كنید برای من كه فوق العاده به مغفرت پروردگار محتاجم طلب آمرزش و رحمت نمائید امیدوارم خداوند متعال به حق محمد و آل محمد صلوات الله علیهم اجمعین به شما و ما توفیق كسب محبت وعمل به واجبات و ترك محرّمات عنایت بفرماید و از دعای خویش پدر و مادر و مسلمین و حق داران شما را بهره مند فرماید .

آخرین كلمات

آخرین كلمات را می نگارم سرمایه روز قیامت تقوا و محبت خدای متعال و چهارده نفس مقدس و شیعیان اهل بیت است وخدمت به بندگان خدا و انفاق در راه خدا و احترام به سادات و ذریه پیغمبر صلوات الله علیه وترك محرمات وعمل به واجبات و نماز اول وقت مخصوصا نماز شب و زیارت عاشورا و جامعه كبیره و نماز جمعه و تبعیت از ولایت فقیه در این عصر غیبت و دعا برای مومنین و مومنات

مخصوصاً دوستداران اهل بیت علیهم السلام و با خبر بودن از حال خواهران و برادران و كوشش در رفع گرفتاری آنان كه برای هر كدام از این مقامات آیات و اخبار زیادی هست كه بنده هم با الهام از آن آیات فراوان و اخبار گوناگون آل محمد علیهم السلام اینها را به عنوان تذكر یاد آوری نمودم از خداوند متعال مسئلت می نمایم كه در فرج قائم ال محمد علیه السلام تعجیل فرماید و همین امسال را سال فرج قرار بدهد و جمعیت دنیا را از این پریشانی و تشتت و اختلافات و ظلم و ترور و خونریزی و جهل نجات مرحمت فرماید و سردمداران كفر جهانی را به سزای اعمال ننگین خودشان برساند . وفرج مومنین را نزدیك و نزدیك تر بفزماید آمین یا رب العالمین بحق محمد و آله طیبین الطاهرین والعاقبة للمتقین .

والسلام علی من تبع الهدی و صلی الله علی سیدنا و مولا نا محمد و آله الطاهرین .

خداوندا ز كشتی ناخدا رفت به عرش از فرش تا پیش خدا رفت

كه او مجنون لیلای خدا بود به یك دم آن غزال تیز پا رفت

مرحوم حاج میرزا ابوالفضل صنوبری( رحمة الله علیه)غروب سه شنبه 30/11/1380 در شب شهادت امام محمد باقر علیه السلام ، در منزل یكی از فرزندانش واقع در ورامین دعوت حق را لبیك گفت و به دیار باقی شتافت. ایشان در روز فوتشان با رفتن به سلمانی و استحمام و قربانی كردن گوسفند (به مناسبت عید قربان)، گویی كه از فوت خود خبر داشته باشند ، قطعه شعری را به شرح ذیل نوشته و روی عكس خود چسباندند :

((غرض نقشی است كز ما باز ماند كه هستی را نمی باشد بقایی))

و ساعاتی پس از اقامه نماز مغرب و عشاء در حالی كه ذكر " لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم"را می گفتند جان به جان آفرین تسلیم كرد و همانطور كه همیشه در دعا از خداوند مرگی با عافیت را طلب می كرد ، به آرزوی خود رسید و مرگی راحت و بدون بیماری نصیب ایشان شد. جالب اینكه اسم پدر ایشان محمد باقر و اسم پسر بزرگ ایشان هم محمد باقر است و این مرد خدا در شب شهادت امام محمد باقر (ع) رحلت نمودند.

مراسم تشییع پیكر مطهر آن فقید سعید ساعت 30/8 صبح روز پنجشنبه 2/12/80 از حسینیه احمدیه به طرف صحن مطهر حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) برگزار شد. نماز ایشان را آیت الله شیخ مرتضی تهرانی در صحن حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) به اتفاق دوستداران و بستگان ، اقامه كردند. و در شب عرفه به خاك سپرده شدند. مراسم ترحیم و بزرگداشت آن مرحوم در روز شنبه 4/12/80 از ساعت 17_15 در حسینیه احمدیه و مراسم شب هفت در روز چهار شنبه 8/12/80 از ساعت 17_15 در صحن مسجد جامع حضرت عبدالعظیم(ع) با حضور ارادتمندان ایشان برگزار گردید.

مدفن مطهر ایشان در حرم حضرت عبد العظیم حسنی(ع) واقع در رواق بین الحرمین زیارتگاه عاشقان خدا و اهل بیت علیهم السلام می باشد

2- خاطراتی از مرحوم صنوبری به نقل از كتاب كیمیای محبت

●پاداش خودداری از نگاه نا مشروع

مرحوم صنوبری گفت: با تاكسی از میدان سپاه- كنونی- پایین می آمدم، دیدم خانمی بلند بالا با چادر و خیلی خوش تیپ ایستاده ،صورتم را برگرداندم و پس از استغفار، او را سوار كردم و به مقصد رساندم.روز بعد كه به خدمت شیخ رسیدم - گویا كه این داستان را از نزدیك مشاهده كرده باشد-گفت:((آن خانم بلند بالا كه بود كه نگاه كردی و صورتت را برگرداندی واستغفاركــردی ؟خداوند تبارك و تعالی یك قصر برایت در بهشتذخیره كرده و یك حوری شبیه همان... ))

●آزردن كودك

مرحوم صنوبری یكی از شاگردان بزرگوار شیخ رجبعلی خیاط گفت:فرزند دو ساله ام -كه اكنون حدود چهل سال دارد(1378)-در منزل ادرار كرده بود و مادرش چنان او را زد كه نزدیك بود نفس بچه بند بیاید .خانم پس از یك ساعت تب كرد ،تب شدیدی كه به پزشك مراجعه كردیم و در شرایط اقتصادی آن روز شصت تومان پول نسخه و دارو شد ، ولی تب قطع نشد ،بلكه شدیدتر شد مجــدداً به پزشك مراجعه كردیم و ایــن بار چهل تومان بابـت هزینه درمان پرداخت كردیم كه در آن روزگار برایم سنگین بود . باری شب هنگام جناب شیخ را در ماشین سوار كردم تا به جلسه برویم همسرم نیز درماشین بود، جناب شیخ كه سوار شد ،اشاره به خانم كردم و گفتم : والده بچه هاست و تب كرده ،دكتر هم بردیم ولی تب او قطع نمیشود. شیخ نگاهی كرد و خطاب به همسرم فرمود:((بچه را كه آنطور نمی زنند ، استغفار كن ، از بچه دلجویی كن و چیزی برایش بخر ، خوب می شود)) چنین كردیم تب او قطع شد!.

●بركت خدمت راننده تاكسی

مرحوم صنوبری از شاگردان شیخ رجبعلی خیاط می گوید: در سال 1337 یا 1338 با تاكسی كار می كردم ، به خیابان بوذر جمهری غربی رسیدم . آن روز شركت واحد نبود ، مردم در صف ایستاده بودند ، دیدم دو زن جلو آمدند، یكی بلند قد و یكی كوتاه قد، گفتند یك نفر از ما میرود چهارراه لشكر و دیگری می رود خیابان آریانا و هر یك پنج ریال می دهیم.و من قبول كردم .زن بلند قد پیاده شد و كرایه خود را داد، من به طرف خیابان آریانا حركت كردم تا زن كوتاه قد را به مقصد برسانم . او ترك زبان بود و فارسی نمیدانست ، متوجه شدم كه با خود زمزمه می كند كه: خدایا ! من فارسی بلد نیستم و منزل خود را نمی دانم كجاست،هر روز سوار اتوبوس میشدم و با دو قران(2 ریال)درِ منزلم پیاده می شدم ، از صبح رفته ام و رخت شسته ام و دو تومان گرفته ام و حالا پنج ریالش را باید بدهم به تاكسی.من(كه تركی دست و پا شكسته ای بلد بودم) به او گفتم: ناراحت نباش میروم آریانا هر كجا منزلت بود پیاده ات می كنم خیلی خوشحال شد بالاخره آدرس را پیدا كردم و ایستادم او یك كیسه از داخل بقچه اش بیرون آورد و یك اسكناس دو تومانی از آن در آورد كه به من بدهد، من گفتم كه پول نمی خواهم ، خداحافظ. او را پیاده كردم دور زدم و به سراغ كارم رفتم.فردا یا پس فردای آن روز با یكی از دوستان برای اولین بار خدمت جناب شیخ رسیدم. در همان اتاق محقری كه داشت نشسته بود ،چند نفر دیگر هم در حضورش بودند ، پس از سلام و احوالپرسی ، شیخ نگاهی به من كرد- وضمیر مرا گفت- و فرمود:(( تو شبهای جمعه منتظر هستی؟ تو هستی.))من در رابطه با ولی عصر(عج) برنامه ای داشتم و منظور ایشان از جمله ((تو هستی)) این بود كه در فرج قائم آل محمد(عج) تو هم هستی با توجه به سوابقی كه خداوند به من مرحمت فرموده بود ، با این سخن شیخ آن شب محشری به پا شد ، ما گریه كردیم ، شیخ گریه كرد،اطرافیان گریه كردند ، خیلی زیاد! بعد جناب شیخ به من فرمود:(( می دانی چطور شد تو آمدی پیش من ؟ آن زن كوتاه قد كه سوار كردی و از او پول نگرفتی ، او دعا كرد در حق تو و پروردگار عالمدعای او را در حق تو مستجاب كرد و تو را فرستاد پیش من.))!

●یاریِ نابینا و نورانیت دل

مرحوم صنوبری نقل كرد كه: یك روز با همان تاكسی در ((سلسبیل))می رفتم ، نابینایی را دیدم كه در كمك كسی كنار خیابان ایستاده است ، بلا فاصله ایستادم و پیاده شدم و به او گفتم: كجا می خواهی بروی ؟ گفت: می خواهم بروم آن طرف خیابان. گفتم :از آن طرف كجا می خواهی بروی ؟ گفت: دیگر مزاحم نمی شوم. با اصرار من گفت: می روم خیابان هاشمی ، سوارش كردم او را به مقصد رساندم.فردا صبح خدمت شیخ رسیدم بدون مقدمه گفت: ((آن كوری كه سوارش كردی و به منزل رساندی جریانش چه بود؟))داستان را گفتم ، گفت:((از دیروز كه این عمل را انجام دادی خداوند متعال نوری در تو خلق كرده كه در برزخ هنوز هست.))

●وفات شیخ از زبان مرحوم صنوبری

مرحوم صنوبری كه شب قبل از وفات ، از طریق رویا ی صادقه رحلت ملكوتی جناب شیخ را پیش بینی كرده بود ، ماجرای وفات را چنین گزارش می كند: شبی كه فردای آن شیخ از دنیا رفت ، در خواب دیدم كه دارند درِ مغازه های سمت غربی مسجد خیابان قزوین را می بندند ، پرسیدم چه خبر است؟ گفتند آشیخ رجبعلی خیاط از دنیا رفته . نگران از خواب بیدار شدم . ساعت سه نیمه شب بود .خواب خود را رویا ی صادقه یافتم. پس از اذان صبح نماز خواندم و بیدرنگ به منزل آقای رادمنش(*) رفتم ، با شگفتی ازدلیل این حضور بی موقع سوال كرد ، جریان رویای خود را تعریف كردم .ساعت پنج صبح بود و هوا گرگ و میش ، به طرف منزل شیخ راه افتادیم.شیخ در را گشود داخل شدیم و نشستیم ، شیخ هم نشست و فرمود:

((كجا بودید این موقع صبح زود؟))

من خوابم را نگفتم قدری صحبت كردیم ، شیخ به پهلو خوابید و دستش را زیر سر گذاشت و فرمود((چیزی بگویید ، شعری بخوانید!))یكی خواند : خوش تــر از ایــام عــید ایــام نـیست صبح روز عاشقان را شام نیست

اوقات خوش آن بود كه با دوست گذشت مــا بقی عمر همه بی خبری بود

هنوز یكساعت نگذشته بود كه حال شیخ را دگرگون یافتم ، و از او خواستم كه برایش دكتر بیاورم .یقین داشتم كه امروز شیخ از دنیا میرود شیخ فرمود: ((مختارید)).دكتر نسخه ای نوشت ، رفتم دارو را گرفتم هنگامی كه برگشتم دیدم شیخ را به اتاقی دیگر برده اند ، رو به قبله نشسته و شمد سفیدی روی پایش انداخته اند و با شست دست و انگشت سبابه شمد را لمس می كرد. من دقیق شده بودم كه ببینم یك مرد خدا چگونه از دنیا می رود ، یك مرتبه حالی به او دست داد ، گویا كسی چیزی در گوش او می گوید ،كه گفت: (( ان شاء الله)). سپس فرمود:(( امروز چند شنبه است؟ دعای امروز را بیاورید.)) من دعای آن روز را خواندم ، فرمود:((بدهید آقا سید احمد هم بخواند)) او هم خواند. سپس فرمود ((دستهایتان را به سوی آسمان بلند كنید و بگویید : یا كریم العفو ، یا عظیم العفو ، العفو ، خدا مرا ببخشاید)).

سپس من به دنبال یكی دیگر از دوستانم رفتم كه معلوم شد قبل از رسیدن من به سوی منزل شیخ رفته است.و وقتی برگشتم مغرب بود و شیخ قالب تهی كرده بود.

- خاطراتی به نقل از یكی از فرزندان مرحوم صنوبری

●توجّه به همه چیز

پدرم در خصوص كلمه (توجه) بسیار ما را متوجه می نمود كه رمز رسیدن به خدا توجه به همه چیز است و در این راستا یك مكاشفه را بارها برای ما تعریف می نمود:سالها قبل در دوران جوانی،هنگامی كه دوچرخه داشته و از خیابان مولوی چـهـارراه مـولـوی به طرف میدان اعدام(سابق)سر كار می رفته و در طول این راه همیشه با خدا در حال مناجات بوده و روزی از خدا خواسته بود كه خدا رمزی را به ایشان نشان دهد كه به وسیله این رمز پدرم به خدا برسد... .

یكی از روزها پس از گذشتن از چهارراه مــولـوی بــه سمـت اعـدام،نـاخـودآگاه چشمش به دست راست به یك كاروانسرا و یا یك سرا می افتد(مانند پــاساژهای فعلی كه در آن زمان زیاد بود و آثار آن نیز اكنون موجود است)و توجه ایشان به بالای درب آن سرا جـلب می شود كه با یك خط نورانی و سبز به طول شاید 10متر و عرض 1متر نوشته بود((تـــوجـّـــه)) و پدرم در آن لحظه گمان نموده بود كه كه آنجا یك كاروانسرا به نام توجه است و بدون دقت ازآنجا گذشته بود ولی در همان روز وپس از گذشتن از آن نقطه به وی الهام می شود كه كلمه توجه همان رمزی است كه وی از خدا خواسته بود و هنگامی كه بر میگردد تا دوباره همان صحنه را مشاهده كند،اثری از آن نوشته نورانی وسبز و بلند را مشاهده نمی كند و می فهمد كه آن صحنه یك كرامت و مكاشفه و عنایت خدا در جواب خواسته های وی بود... .

وپدرم می فرمودند با توجه به همین رمز،راه خدا شناسی و توحید را با همه ابعادش می توان پیمود و یك كلمه عام برای همه مسائل دنیا و آخرت است .فرضاً روح نماز ، توجه به خدا و اینكه چه دارد می گوید، یا توجه ضد غفلت است و... الی آخر.

●توسل به صاحب الزمان

در همان سالهایی كه پدرم هنوز با جناب شیخ آشنا نشده بود و منزل ما حوالی میدان امام حسین(ع)بود،یكی از برادران بزرگم بــــه دنیا آمد و رسم این بود كه قابله های آن زمان،تا پول خود را نمی گرفتند نمی رفتند،از طرفی پدرم در آن زمان مبلغ قابل توجهی را مقروض بوده و از شغل رانندگی نیز نتوانسته بود در آن روزها پولی به دست آورد لذا حتی پول مزد قابله را نداشته و روی بازگشت به منزل را پیدا نمی كند و آن شب را برای نماز مغرب و عشاءبه یك مسجد می رود و پس از خروج از مسجد در حالیكه سرگردان بود كه كجا برود همان دوستی كه مسبب ارتباط وی با جناب شیخ (در آینده) شده بود را می بیند (قابل ذكر اینكه آن روز پدرم برای نماز ظهر به خارج از تهران حوالی مسگرآباد كه بیابان بود در كنار یك درخت و چشمه نماز امام زمان (ع) خوانده و برای رفع نیاز مالی خود متوسل به وجود مقدس حضرت شده بودند)و او به پدرم می گوید اهل و عیالش در منزل نیستند و امشب را در منزل او برود و پدرم هم از خدا خواسته قبول می كند و تا پاسی از شب هر دو با هم دعا خوانده و با خدا و ائمه صفا می كنند وسپس می خوابند و هنوز ساعتی نگذشته بود كه دوست پدرم با عجله پدرم را از خواب بیدار می كند و می گوید مشكلت حل شد،سریعاً این پول را بگیر (همان مقدار نیازی كه پدرم برای پرداخت قروض و پرداخت حق الزحمه قابله نیاز داشتند)و برو به منزلت كه خانواده ات چشم به راه هستند و قابله نیز منتظر است(پول را امام زمان (ع)به دوست پدرم حواله داده و گفته بود كه سریعاً به فلانی بدهد ...)و پدرم با خوشحالی به منزل رفته و مشكل به دست امام زمان حل شد.

ملاحظات:پدرم در زمان حیات خودشان اینگونه موارد را صرفاً برای هدایت و توجه اطرافیان خود،بیان می نمودند و بشدت با ریاكاری و دكان بازی و مرشدپروری و تعاریف مخالف بودند ،لذا مواردی كه ذكر شد صرفاً قربه الی الله برای اهلش باید بازگوشودتا ان شاءالله ما نیز بتوانیم اندكی از گود ره رهروان راه خدا را به جان و دل خود برسانیم.

حاتم اصم (کر)

حاتم طائی، اهل یمن بود و دست کرم داشت. اما حاتم اصم (کر) اهل خراسان بود. روزی شخصی برای پرسش علمی نزد او آمد، در حین سؤال، باد معده از او خارج شد، حاتم به او گفت: سؤالات خویش را با صدای بلندتر بیان کن که گوش من سنگین است. آن شخص خیالش راحت شد که آبروی خود را نزد حاتم از دست نداده است.

از آن روز به بعد تا آخر عمر، حاتم خود را به کری زد و به حاتم اصم معروف شد. بعد از مرگش، خواب دیدند که خداوند به او فرموده بود: حاتم! یک شنیده را ناشنیده گرفتی، من هم تمام دیده ها و شنیده های اعمالت را نادیده و ناشنیده می گیرم و تمام گناهانت را می بخشم

قضا شدن یک نماز(شیخ حسنعلی نخودکی)

قضا شدن یک نماز

حاج شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی از پانزده سالگی تا پایان عمرش، هر سال، سه ماه (رجب، شعبان و رمضان) را روزه می گرفت و شبها را نیز به عبادت سپری می کرد و آرام نداشت. او می گوید: در تمام عمرم تنها یک روز نماز صبحم قضا شد، پسر بچه ای داشتم که شب همان روز از دنیا رفت. سحرگاه مرا گفتند که این رنج فقدان را به علت فوت نماز صبح، مستحق شده ای، اینک اگر شبی تهجّدم [نماز شبم] ترک شود، صبح آن شب، انتظار بلایی را می کشم.


راز موفقیت

مرحوم حاج شیخ حسنعلی که بحق، عرشی خاک نشین، و دارای کرامات عدیده بود، راز موفقیّت خویش را این گونه بیان می کند: «بدانکه در راه حق و سلوک این طریق، اگر به جایی رسیده ام، به برکت بیداری شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است. ولی اصل و روح همه این اعمال، خدمت به ذراری [و فرزندان] ارجمند رسول خدا (سادات) است.»

علامه طباطبایی


مهندس عبدالباقی،(فرزند ار شد علامه که به تازگی مرحوم شد ند) نقل می کند : « هفت، هشت روز مانده به رحلت علامه، ایشان هیچ جوابی به هیچ کس نمی داد و سخن نمی گفت، فقط زیر لب زمزمه می کرد: « لا اله الا الله! »

حالات مرحوم علامه در اواخر عمر، دگرگون شده و مراقبه ایشان شدید شده بود و کمتر «تنازل» می کردند، و مانند استاد خود، مرحوم آیة الله قاضی این بیت حافظ را می خواندند و یک ساعت می گریستند:

« کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کی روی؟ ره زکه پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟! »

همان روزهای آخر، کسی از ایشان پرسید: « در چه مقامی هستید؟»

فرموده بودند: « مقام تکلم ».

سائل ادامه داد: « با چه کسی؟ »

فرموده بودند: « با حق. »







داستان تولد مهندس عبدالباقی طباطبایی را در زیر بخوانید :


چندين ماه از اقامت آن‎ها در نجف مي‎گذشت. محمدعلي، پسرشان، مريض شد. از وقتي آمده بودند نجف، چندبار مريض شده بود. آب و هواي نجف به او نمي‎ساخت. بچه را نزد چند پزشک بردند، اما افاقه نکرد.

محمدحسين ( علامه طباطبایی ) گفت: «مي‎رويم بغداد. شايد آن‎جا بتوانند معالجه‎اش کنند.» اما در بغداد هم کسي نتوانست کاري بکند و بچه از دست رفت.

قمرالسادات ( همسر علامه ) گريه مي‎کرد و مي‎گفت: «باد سام بچه‎ام را زد.»

محمدحسين تا چند روز سر درس و کتابش نرفت... . مسئله ديگر که محمدحسين را ناراحت مي‎کرد اين بود که نمي‎توانست «خط» کار کند. آن‎قدر درس‎ها زياد بودند و سخت که وقتي براي اين يکي نمي‎ماند. محمدحسن (برادر علامه) پيشنهاد کرد قبل از نماز صبح بلند شوند و خط بنويسند. اول قمرالسادات بلند مي‎شد.

محمدحسين را بيدار مي‎کرد و او هم برادرش را. بعد از خط نوشتن و خواندن نماز صبح، سه‎تايي صبحانه مي‎خوردند. اما محمدحسين فکر مي‎کرد قمرالسادات اين‎جا حوصله‎اش سر مي‎رود، دلش مي‎گيرد. از صبح تا شب او بيرون است يا اگر توي خانه است، دارد مي‎خواند و مي‎نويسد؛ کاش بچه داشتند.

بعد از محمدعلي ( فرزند اول علامه که در کودکی فوت کرد ) چندبار بچه‎دار شدند، اما آن‎ها نيز همان‎ ماه‎هاي اول مريض شده و از دست رفتند.روزي استادش، ميرزا علي قاضي ، همان که فاميلشان بود ، منزلشان آمده بود. هرگاه مي‎فهميد محمدحسين در سختي است يا گرفته و دلتنگ، مي‎آمد خانه به آن‎ها سر مي‎زد و گاهي اتفاق‎هاي عجيبي مي‎افتاد.

آن روز موقع خداحافظي به قمرالسادات گفت: «دختر عمو، اين فرزندت مي‎ماند. پسر هم هست. اسمش را بگذاريد عبدالباقي.» قمرالسادات دست و پايش را گم کرد؛ محمدحسين هم همين‎طور، چون او اصلا نمي‎دانست قمرالسادات باردار است. چند ماه بعد بچه به دنيا آمد؛ پسر بود.

اسمش را گذاشتند عبدالباقي. سال‎هاست که از آن ماجرا مي‎گذرد، عبدالباقي با چشماني سبز به مانند علامه، پا به سن گذاشته است، اما خاطرات آن سال‎ها را به‎خوبي در ذهن دارد.


شیخ عباس قمی و دروغ

احمد فیاض- صاحب مفاتیح الجنان ،شخصیتی است که حضرت امام خمینی(ره) سلامت نفس وتقوای کم نظیر او را مورد تاکید قرار داده است. آیت الله توسّلی ، رئیس دفتر حضرت امام خمینی (ره) نقل می کند که : « یادم هست ، مرحوم حاج احمد آقا می گفت: من یک روز مفاتیح الجنان را برداشتم ، به برخی از دعاها که رسیدم برای من شک و تردید حاصل شد؛ رو کردم به امام و گفتم : که آقا این چیزها که در این مفاتیح الجنان است درست است ؟ یک وقت دیدم امام به من پرخاش کرد و گفت : احمد ، یعنی مرحوم شیخ عباس ، دروغ می گوید؟ به تو بگویم مرحوم حاج شیخ عباس ، به خود من گفت : در تمام عمرم یک دروغ گفتم و آن هم بعدش استغفار کردم. خیلی مسئله است که آدم بگوید من در تمام عمرم یک دروغ گفته ام! این قدر [امام ] عنایت داشت به مرحوم حاج شیخ عباس که می گفت : گفته است من یک مرتبه دروغ گفته ام ، آن وقت حاج شیخ عباس دروغ گوست.؟! او تشری به من رفت.» (فصل نامه بیّنات – سال ششم – شماره 3-2. تابستان و پاییز 78)

آیت الله کوهستانی

ادامه نوشته

حاج اقا الطافی رحمه الله علیه

. یک روز در محضر این بزرگوار در همدان  اون مغازه بی الایش عرض کردم نصیحتی بفرمایید :فرمودند :امام خمینی رحمه الله علیه همه چیز داشت الا یک چیز،عرض کردم امام به فرموده شما جامع بود .چه چیزی نداشت .بااون نگاه نافذ فرمودند :امام منم نداشت  در همه حال وهمه چیز را ،ازخدا می دید .   خدا رحمتش کند .و.......    یک روز هم می فرمودند :خدا ،امام عصر ،هر چیزی به بنده اش دهند اگر کفر نعمت کند ،سلب نعمت میکنند .اما یه چیزی هست اگر  امام زمان روحی فدابه بنده اش عطا کنندخودشان هم نمی توانند بگیرند . عرض کردم شما بفرمایید : فرمودند :یک نگاه ، اگر امام عصر ، یه نگاه به ما کنند خودشون هم بخوان نمی تونند بگیرند .یعنی عزیزم اون نگاه امام کار خودشو می کنه .تو دیگه دنبال گناه نمیری .خداوند غریق رحمتش کند .